مجله خردسال 318 صفحه 8

کد : 106951 | تاریخ : 02/06/1395

فرشته ها یک روز دایی عباس به خانه ی ما آمد و گفت که در مسجد، مسابقه ی نقاشی برای بچه ها گذاشته اند. من تصمیم گرفتم عکس امام را نقاشی کنم و برای مسابقه به مسجد ببرم. اما هرچه می کشیدم خراب می شد. نمی توانستم صورت اما را مثل عکسش نقاشی کنم. مادرم پیش من آمد و گفت:« چرا این همه کاغذ را پاره کرده ای؟!» گفتم:« می خواهم برای مسابقه عکس امام را بکشم، اما نمی توانم.» مادرم گفت: مجبور نیستی حتماً صورت امام را نقاشی کنی. می توانی هر چیزی که تو را به یاد اما م می اندازد را نقاشی کنی!» من یک بوته ی گل کشیدم پر از غنچه. همان بوته ی گلی که در حیاط خانه ی امام بود و امام برای غنچه هایش اسم گذاشته بود. نقاشی من یک گل بود، پر از یاد امام.

[[page 8]]

انتهای پیام /*