مجله خردسال 232 صفحه 4

کد : 107180 | تاریخ : 02/06/1395

بال­های­رنگی یکی بود، یکی نبود. زنبور کوچولویی بود به اسم ویزویزی. یک روز قشنگ بهاری، وقتی ویزویزی روی گل­ها پرواز می­کرد و عسل جمع کرد، پروانه را دید که روی یک گل نشسته و نقاشی می­کشد. ویزویزی کنار پروانه رفت و گفت:«پروانه جان! بال­های مرا رنگ کن. مثل پروانه­ها!» پروانه گفت:« ولی تو زنبور هستی . زنبورها که بال­های رنگارنگ ندارند!» ویزویزی گفت:«ولی من می­خواهم تنها زنبوری باشم که بال­های رنگارنگ دارد!» پروانه قبول کرد و بال­های ویزویزی را رنگارنگ کرد. مثل پروانه­ها! ویزویزی پرواز کرد و رفت به کندو تا بال­هایش را به بقیه­ی زنبورها نشان دهد. اما زنبورهای نگهبان اجازه ندادند ویزویزی وارد کندو شود. آن­ها به ویزویزی گفتند:« پروانه­ها نباید به خانه­ی زنبورها بیایند!» ویزویزی گفت:«بابا جان ! این من هستم! ویزویزی!» اما نگهبان­ها گفتند:«نه! ویزویزی بال­هایش رنگی نیست. زود از این جا برو.»

[[page 4]]

انتهای پیام /*