مجله خردسال 01 صفحه 24

کد : 107229 | تاریخ : 10/02/1381

یک درخت، چهار تا کلاغ چی سوخته است افسانه شعباننژاد یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود روی یک درخت چهار تا کلاغ نشسته بودند. کلاغها از اینجا و آنجا حرف میزدند. یکدفعه یکی از آنها نوکش را تکان داد و گفت: « بوی سوختن میآید فکر کنم آش خاله جان است که میسوزد.» کلاغ دومی نوکش را تکان داد و گفت: «بوی آش سوخته نیست. فکر کنم نان عمه جان است که میسوزد.» کلغ سومی سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و گفت: «نه بوی آش سوخته است نه بوی نان سوخته فکر کنم کباب خان عمو است که میسوزد.» کلاغ چهارمی گوشهایش را تیز کرد و گفت: «صدایی میآید بعد هم پر زد و بالا رفت از آن بالا فیله را دید که داشت گریه میکرد کلاغ چهارمی پرید و به او رسید. و گفت: «چی شده است؟» فیله گفت: «داشتم آتش توی اجاقم را فوت میکردم که دماغم سوخت.» کلاغ چهارمی پر زد و به لانه برگشت و گفت: « نه بوی آش سوخته بود نه بوی نان و کباب سوخته بوی دماغ سوخته بود دماغ فیله سوخته است.» سه تا کلاغ قارقار خندیدند کلاغ چهارم گفت: «این که خنده ندارد بیایید برویم و به آقا فیله که دماغش سوخته کمک کنیم.» چهار تا کلاغ پریدند و رفتندتا به فیل دماغ سوخته کمک کنند.

[[page 24]]

انتهای پیام /*