مجله خردسال 22 صفحه 18

کد : 107281 | تاریخ : 02/06/1395

که در جنگــل داشت و بعد به قول داد که یک روز او را به جنگــل ببرد تا دوستــانش را ببیــند. اما چـه طور؟ خودش هم نمی­دانست. فردای آن روز غمگین کنار درختی نشسته بود که و به سـراغش آمدند و پرسـیدند: «چی شـده؟ جان! چرا ناراحتی؟» و آرزوی کوچولو را برای آن­ها گفت. روی درخت بود و حرف­های را می شنید. آرام پایین آمد و گفت: « جـان نـاراحت نباش. من یک تور محکم محکم می­بافم، را توی تور می­گذاریم و از آب بیرون می­آوریم.» گفت: «نه! بدون آب نمی­تواند زنده بماند. من یک کوزه عسل دارم. آن را پر از آب می­کنیم و رادر آن می­گذاریم.» گفت: «این طوری نمی­تواند جنگل را ببیند. من یک دارم، آن را پر از آب می­کنیم و را در می­گذاریم. این طوری او می­تواند همه­ی جنگل را ببیند.»

[[page 18]]

انتهای پیام /*