مجله خردسال 60 صفحه 6

کد : 107297 | تاریخ : 02/06/1395

او هنوز هدیه­ای برای دوستش نخریده بود. اتوبوس در ایستگاه بعدی ایستاد. کلم بنفش پیاده شد و دوید. از دور دوستش را دید. دوستش یک بادمجان قلمی کوچک بود. کلم جلو رفت و سلام کرد. بادمجان قلمی گفت: «سلام.» کلم بنفش گفت: «حالت خوب است؟» بادمجان با غصه گفت: «نه ... نگاه کن ...» کلم بنفش نگاه کرد. کلاه بادمجان را دید. کلاه بادمجان پاره شده بود. کلم بنفش بادمجان را ناز کرد. اشک­هایش را پاک کرد. بادمجان گفت: «تو خیلی مهربانی!» کلم بنفش با خودش گفت: «فردا می­روم و یک کلاه نو می­خرم. این بهترین هدیه برای بادمجان قلمی است.»

[[page 6]]

انتهای پیام /*