
شاد بود و میخندیدند. از آن بالا شیرجه زد و آمد پایین. اما  این دفعه 	                بدشانسی آورد. چرا؟ چون 	                   رفت و 	       هم رفت و 	                توی آب دریا  نیفتاد. افتاد روی شنهای کنار ساحل.               ، 	          را دید. پر زد و پر زد و آمد نزدیک	           نشست،       	 خیلی ترسیده بود. منتظر ماند تا 	                 بیاید و او را با خود به دریا ببرد. اما 		          رفته بود و وقتی 	                   نباشد.
هم نیست.                فریاد زد: «	                    خواهش میکنم مرا  نخور!»                خندید و گفت: «من                    هستم، مگر تو 	        نیستی؟» 	             در حالی که به سختی نفس میکشید گفت: «چرا، من 	          هستم.»                     گفت: «پس باید تو را بخورم.» 	            خیلی ترسیده بود. نفسش هم به سختی در میآمد. اما همهی نیروی خود را جمع کرد و فریاد زد: «نه. نه مرا نخور.»
توی دریا دنبال                 میگشت تا با هم بازی کنند. همین موقع صدای فریاد                  را شنید.
  [[page 18]] 
                
                
                انتهای پیام /*