
خرگوششیر
قناری الاغ
آواز لالایی
میمون خروس
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.
بالای درخت بود که صدای فریاد را شنید، گوشهای گیر افتاده بود و چیزی نمانده بود که او را بگیرد و بخورد. از بالای درخت گفت: « جــان اگر بــرای لالایی بخوانی، او خوابش میگیرد و دست از سر تو برمیدارد.» درحالی که از ترس به خود میلرزید گفت: «من بلد نیستم لالایی بخوانم.» گفت: «من این را خوب میشناسم. اگر کسی برایش لالایی بخواند خیلی زود خوابش میگیرد.» فریـاد زد: «پس کـاری بکن. کسـی را خـبر کن که لالایی بلد باشد.»
[[page 17]]
انتهای پیام /*