مجله کودک 01 صفحه 11

کد : 107505 | تاریخ : 05/07/1380

مدرسه! ما هر دو تا معلم هستند، زهرا باید تا غروب توی خونه تنها بشینه تا مامان و بابا و من از مدرسه برگردیم.» و من به او می گویم که زهرا هم سال دیگر به مدرسه می رود و از تنهایی درمی آید. و بعد به فکر می روم و به این فکر می کنم که بچه ها یک چیزی را نمی دانند. بچه ها نمی دانند که وقتی مدرسه ها باز می شود ، همه بزرگترها در دلشان آرزو می کنند که کاش می شد یکبار دیگر کوچک می شدند تا بتوانند به مدرسه بروند. کاش بچه ها می دانستند که چقدر زود بزرگ می شوند و این روزهای شیرین چقدر زود از جلوی چشم آدم رد می شود. اگر بچه ها این را می دانستند ، می توانستند خیلی بیشتر از این روزها لذت ببرند و کمتر از اینکه معلم به آنها مشق زیاد می گوید ، احساس ناراحتی می کردند. راستی من چرا این قدر توی فکر رفته ام. من امروز آمده ام که حرف بچه ها را بشنوم و برای شما بنویسم. راستی دوست دارید بدانید مونا راجع به مدرسه چه می گفت؟ مونا می گفت : «مامانم هرروز همه گلدونها را می بره توی حیاط خلوت تا زیر نور آفتاب زودتر قد بکشند و خوشحالتر و سرحالتر غنچه های تازه باز کنند. مدرسه مثل حیاط خلوت خونه ماست و معلم مدرسه هم مثل همون آفتاب گرم می مونه. اگه بریم مدرسه می تونیم مثل گلهای توی گلدون ، هرروز از روز قبل کمی بزرگتر بشیم و غنچه های بیشتری دربیاریم». راستی بچه ها! من هم که دارم برای شما این گزارش را می نویسم دانشجو هستم. یعنی توی دانشگاه درس می خوانم. اول مهر امسال دانشگاه ما هم باز شده و من هم مثل شما سال تحصیلی جدیدی را شروع کرده ام. اما باز شدن دانشگاه برای من خیلی عادت شده و اصلا مثل موقع دبستان شور و حال نداره. این خیلی بده. مگه نه؟ بچه ها واقعا که خوش به حالتون. دوست گزارشگر شما

[[page 11]]

انتهای پیام /*