
قصة دوست
نقاش ، درخت ، پرنده
زهره پریرخ
نقاش وسایل کارش را آماده کر تا درخت پیری را که شاخه هایش را باد میبرد، بکشد. پرندهای روی شاخه درخت نشست و به نقاش خیره شد. پرنده پرواز کرد، دور سرنقاش گشت وگوشة بوم او نشست و گفت:
"با درخت من چه کار داری ؟"
نقاش گفت: " میخواهم عمر دراز درخت را بکشم"
پرنده گفت:" بعد با نقاشیات چکار میکنی؟"
نقاش گفت :" شاید آن را به کسی هدیه بدهم."
پرنده گفت:" او با آن چکار می کند؟"
نقاش گفت:" او نقاشی را به دیوار خانهاش میزند."
پرنده گفت:" نقاشی همیشه روی آن دیوار میماند؟"
نقاش گفت: " شاید روزی او هم نقاشی را به دوستی هدیه بدهد"
پرنده گفت:" پس درخت من به سفرمیرود."
نقاش خندید وگفت:" نقاشی به سفر میرود و مردمی دور از این درخت و این باغ را به اینجا میآورد."
پرنده گفت:" من هم دوست دارم با درختم به سفر بروم."
نقاش فکری کرد و گفت: باشد ، پس آرام بنشین. پرنده لحظهای نشست و ناگهان گفت:
صبر کن، صبر کن. همین حالا برمیگردم.
پرنده رفت و نقاش دست به کار شد . شاخههای پر پیچ و خم را میکشید که پرنده برگشت و گفت:
همین حالا پرندهای خوشآواز را دیدم . دوست دارم در نقاشی تو پرندهای خوش آواز در باغ باشم .
آن وقت سر کوچکش را آواز خان بالا گرفت. نقاش دست به کار شد. چیزی نگذشته بود که پرنده فریاد
[[page 6]]
انتهای پیام /*