
لبخند دوست
روزی روزگاری شیری بود، سلطان جنگل .سلطانی که هیچکس دل خوشی از او نداشت. شیرهم این را خوب میدانست. یک روز شیر گورخری را شکار کرد و برای جلب محبت و رضایت حیوانات جنگل تصمیم گرفت همة آنها را میهمان کند و گورخر را با هم بخورند.
دستور داد همة حیوانات جمع شوند. در یک چشم به هم زدن همه به فرمان سلطان حاضر شدند.
گورخر را وسط میدان گذاشت و به گرگ دستور داد مامور تقسیم گوشت شود. گرگ طبق فرمان او شروع کرد به تقسیم گوشت. به هر یک از جانوران باتوجه به اشتها و مقام و مرتبهشان سهمی داد و به شیر گفت: «قربان! رسم میهماننوازی این است که میزبان آخر همه غذا بخورد!»
شیر از این کار گرگ سخت عصبانی شد و با یک ضربه سر گرگ را از بدنش جدا کرد. حیوانات از ترس نفس نمیکشیدند. شیر چرخی زد و نگاهی به تک تک آنان انداخت و گفت: «گرگ عادل نبود! از بین شما چه
علم تقسیم
[[page 14]]
انتهای پیام /*