
داستان دوست
شما بشوید علی کوچولو!
پدربزرگ گوشة اتاق نشسته بود و کتاب می خواند. علی دم در اتاق ایستاد و گفت: «سلام»
پدربزرگ سرش را از روی کتاب برداشت و نگاهی به نوهاش انداخت که با در اتاق ور می رفت.
پدربزرگ لبخند زد و گفت: «سلام علی جان بیا تو».
علی که منتظر همین حرف بود، پرید توی اتاق و نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. چندتا کتاب روی تاقچه بود و قرآن گوشة دیگر تاقچه و آینه مثل همیشه بالای تاقچه به دیوار چسبیده بود. چشمهای سیاه علی مثل همیشه دنبال چیزی میگشت.
پدربزرگ این نگاه را خوب میشناخت. او را نگاه کرد و باز لبخند زد، چشمای علی از روی تاقچه سُر خورد و آمد پایین . مثل همیشه دو تا پشتی کنار دیوار بود و روی زمین چند صفحه روزنامه. اتاق خلوت و مرتب بود و علی توی این اتاق کمتر چیزی برای بازی پیدا میکرد. بیشتر وقت ها میآمد تا با پدربزرگ بازی کند. پدربزرگ همان طور نگاهش می کرد. چشمهای علی، ناگهان
[[page 32]]
انتهای پیام /*