
چندروزی گذشت. اسب پیرمردی با بیست اسب وحشی به خانه برگشت.
پسر پیرمرد از خوشحالی روی پا بند نبود. از صبح تا شب برای اسبها برای اسبها کار میکرد و سعی می کرد آرام آرام ، رامشان کند.
مردم ده به دیدن آنها و اسبها آمدند و گفتند: «عجب خوششانسی آوردی پیرمرد!» و پیرمرد جواب داد:«از کجا میدانید که این از خوششانسی است؟ شاید هم بدشانسی باشد!»
باز مردم تعجب کردند و آن زن در گوش پیرزن گفت: «خواهرجان! نکند شوهرت دیوانه باشد. فکری بکن!».
دوباره پیرزن لبخندی زد و گفت: «شاید هم مثل دفعة پیش عقلش از همه بیشتر باشد».
چند روز بعد اسبها رم کردند و پسر پیرمرد از اسب افتاد و پایش شکست. باز مردم به دیدن آنها آمدند و با غصه گفتند: «چه بدبختی بزرگی! عجب بدشانسی آوردید! و پیرمرد باز خندید و گفت: «از کجا میدانید که این بدشانسی است یا خودشانسی؟!».
[[page 7]]
انتهای پیام /*