
همسایهها دیگر عصبانی شدند و گفتند: «خب معلوم است که این دیگر بدشانسی است». زن همسایه در گوش پیرزن گفت:«دیگر مطمئنم که شوهرت دیوانه است».
پیرزن فقط خندید.
فردای آن روز ارباب ده آنها با ده بالاییها دعوایش شد. همة جوانها به زور ارباب چوب و چماق برداشتند و رفتند تا دعوا کنند، ولی یک ساعت بعد همه با دست و پا و سرشکسته برگشتند. مردم ده به پیرمرد گفتند: «عجب خوششانسی که پسرت نتوانست برود دعوا کند و بیخودی به خاطر ارباب خودخواه دست و پا و سرش بشکند».
پیرمرد باز هم خندید و گفت: «از کجا میدانید شاید هم ...»
مردم تعجب کردند، ولی آن زن دیگر چیزی در گوش پیرزن نگفت.
[[page 8]]
انتهای پیام /*