
لبخند دوست
داستانهای
یک قل، دو قل
قسمت سوم حسودی دوقلوها
طاهره ایبد
پرستاره خیلی بیادب بود. خیلی دلم میخواست گازش بگیرم.هرچه بود ما تازه آمده بودیم توی این دنیا و او نباید و ما فحش میداد و میگفت : «تُخس».
دهنم را گذاشتم روی لپش تا گازش بگیرم. دهنم خیلی کوچک بود و لپش نمیآمد توی دهنم. حیف که هنوز یک دانه دندان هم نداشتم تا یک گاز حسابی از صورتش بگیرم.
پرستاره به من گفت: «چه خبرته، از گشنگی میخواد منو بخوره؛ اَه ، تُفی ام کردی».
بعد صورتش را پاک کرد و ما را گذاشت توی تختی که راه میرفت. خیلی کیف داشت. پرستاره راه افتاد و از توی یک راه دراز که سقفش چراغ داشت، رفت و رفت و بعد رفت توی یک اتاق که چندتا مامان در آن روی چندتا تخت خوابیده بودند. من و برادرم ساکت شدیم و نگاه کردیم تا بفهمیم که کدام یکی مامان ماست. پرستار دستبند ما را نگاه کرد و بعد ما را برد پیش یک مامان که روی تخت کنار پنجره دراز کشیده بود و گفت: «خانم، بچههاتون . خدا به فریادتون برسد، دوتا پسر دوقلوی آتیشپاره ».
برادرم جیغ و داد راه انداخت و گفت: «حیف که گشنهمه وگرنه حسابش رو میرسیدم ، هی بهمون فحش میده».
پرستار اول برادرم را داد به مامان و گفت : «بیا اول به این شیر بده که بیمارستان رو گذاشته رو سرش».
[[page 14]]
انتهای پیام /*