مجله کودک 08 صفحه 33

کد : 107707 | تاریخ : 24/08/1380

همسفر مهربان و نگاهی که بخشندهتر از ابر بود. مسافران ناباورانه به او نگاه میکردند. هیچکس حرفی نمیزد. پیامبر دست مبارکش را به سوی آنان گشود و گفت: «عزیزانم، خوش آمدید. از سفر بگویید». پس از لحظاتی سکوت و چرخش نگاهها به سوی یکدیگر، مردی از میان جمع لب به سخن گشود و گفت: «ای پیامبر خدا، ما خود از خود چیزی نداریم که بگوییم، اما در سفری که داشتیم مردی همراه ما بود که بیشک از بهترین بندگان خدا بود». پیامبر پرسید : «او چگونه بود؟». مرد گفت: «هرگاه برای استراحت در جایی توقف میکردیم، عبادت و ذکر مشغول میشد و همینکه به راه بود میافتادیم، آنقدر پرورگار را ستایش میکرد تا به استراحتگاهی دیگر برسیم». حاضران حرفهای او را تأیید کردند و گفتند :«آری، آری چنین بود». پیامبر با مهربانی پرسید: «پس چه کسی غذای او را آماده میکرد و علف شترش را میداد؟». مسافران به یکدیگر نگاه کردند. مرد با شوق گفت: «او مردی عابد بود. شب و روز در سفر و استراحت، تنها در اندیشة ستایش خدا بود و فرصت هیچکاری را نداشت. به همین دلیل ما غذای او و علف شترش را آماده میکردیم ». مرد ساکت شد و منتظر ماند تا پیامبر چیزی بگوید. پیامبر که با دقت به حرفهای آنان گوش میداد، فرمود:«براستی که همة شما از او بهتر هستید».

[[page 33]]

انتهای پیام /*