
اینجا خانۀ
محمدرضا یوسفی
مادر گفت: «هیچ کس نمیتواند زیباییاش را به دیگری ببخشد.»
دختر به طرف آب رفت. در آب نگاه کرد و گفت: «نگاه کن مادر، آب زیبا شد!»
دختر راست می گفت، چهرۀ او در آب بود.
دختر به سوی آینه دوید و گفت: «مادر نگاه کن، آینه به شکل من شد.»
مادر آهی کشیدو گفت: «کاش من آینه بودم!»
دختر رو به دیوار ایستاد و گفت: «چرا دیوار مثل من زیبا نمیشود؟»
دختر بر دیوار یک نقاشی کشید. نقاشی شبیه دختر بود و با صدای بلند به مادر گفت: «میبینی، دیوار هم زیبا شد!»
مادر باز آهی کشید و گفت: «کاش من دیوار بودم!»
دختر نقاشی خودش را بر سنگ و چوب و آجر و آهن کشید و گفت: «میبینی مادر، اینها زیبا شدند!»
مادر میگفت: «کاش من سنگ و چوب و آجر و آهن بودم!»
دختر همه نقاشیها را پاک کرد، به سوی مادر دویـد، سر بر دامان او گـذاشت و گفـت: «من همۀ زیباییها را از تو دارم. تو مادر من هستی، به من نگاه کن!»
مادر به دختر نگاه کرد. آنها مثل هم بودند. دختر خندان و کوچک بود،
مادر غمگین و بزرگ بود. موهای
[[page 6]]
انتهای پیام /*