
من نیست
دختر سیاه بود، موهای مادر سفید بود.
چهرۀ دختر شاد و با نشاط بود، چهرۀ مادر شکسته و پیر بود. لبهای دختر به سرخی انار بود، لبهای مادر به سفیدی گچ بود. دختر به مادر گفت: «من شادی و خنده و نشاط بسیار دارم،
آنها را با تو تقسیم میکنم. بگیر شادیهای صبح مال تو، شادیهای شب مال من! بگیر
خندههای بلند مال تو، خندههای نخودی ما
من! بگیر همۀ نشاط بازی مال تو، کمی از
نشاط گردش و پارک مال من!»
مادر از خوشحالی پر در میآورد. دختر شادی و خنده و نشاطش را با مادر تقسیم کرد. آنها به دنبال هم میدویدند و با هیاهو بازی میکردند.
دختر به مادر گفت:
«همۀ زیباییام را به
تو میبخشم».
مادر گفت: «هیچ کس نمیتواند زیباییاش را به دیگری ببخشد».
پدر به خانه رسید، از صدای شادی و خندهای که شنید گفت: «اینجا خانۀ من نیست».
مادر و دختر، شاد و خندان از پی هم میدویدند.
[[page 7]]
انتهای پیام /*