
روزی یک بچه را از
اگر بپرسم راه = ... شما جای نقطهچین چه مینویسید؟ درست است به هر جایی از زمین که مردم از آن جا رفت و آمد میکنند راه میگویند.
حالا نظزتان دربارۀ راه راه چیست؟ میگویند مثل بدنِ گورخر؟! خوب، قبول است. دیگر از راه راه چه میدانید؟ شما میگویید: شلوار راه راه راحتی خانه. دیگر چه؟ میلههای زندان یا قفس. دیگر؟ راه راه مثل محل عبور عابر پیاده یا خطهای سفید روی آسفالت.
آفرین، میخواستم به همین برسی. معمولاً در عکسها کنار خط عابر پیـاده یک چراغ راهنما و یک پلیس هست و امّا در این صفحه شما حرفهای یک پلیـس را میخوانید. او ستوان حسن کریمی است. سالیان زیادی است که در ادارۀ راهنمایی و رانندگی کار میکند و از او میخواهیم برای شما خاطرهای بگوید.
سال 1365 در تهران و در خیابان دماوند سر تقاطع ایستاده بودم که چشمم به دانشآموزی افتاد. کلاس اول ابتدایی بود. میخواست از خیابان رد بشود. او احتیاج به کمک داشت و من او را از خیابان رد کردم. یک روز، دو روز، تا پایان سال تحصیلی کار من این بود و او را به آن طرف خیابـان میبردم تا این که مدرسهها تعطیـل شد و تابستان آمد. من دیگر او را ندیدم. یک سال، دو سال، سه سال، پانزده سال گذشت. تا دوباره دیدمش.
ماشاءالله بزرگ شده بود. نگاهش کردم و به او گفتم: امیرحسین خودت هستی؟ او هم مرا دید و شناخت. همدیگر را محکم بغل کردیم و از خوشحال اشک ریختیم. خاطرات دوران مدرسه و هفت سالگیِ امیرحسین روی اشکهای شوقِ ما سرسره بازی میکردندوقِل میخوردند و پایین میآمدند. حالا امیرحسین مردی 22 ساله بود که از خدمت سربازی میآمد و این یکی از خاطرات خوبِ من بود که به تازگی اتفاق افتاد.
من هنوز هم هر روز بچهها را از خیابان رد میکنم.
میپرسم: آقای کریمی شما فرزند هم دارید؟
میگـوید: بـلـه دو تـا، هـر دو دانش آموز ابتدایی هستند. سینا کلاس دوم است و بعضی از کلمههای مجلّۀ شما را نمیداند و مجبور است از خواهرش مهسا که کلاس چهارم است بپرسد و یا از من و مادرش سؤال کند. یادم هست در یـکی از مجلههـای دوست معنای کلمۀ مخدّه را
[[page 22]]
انتهای پیام /*