
میدانم صبحها که مادرت برای مدرسه رفتن، از خواب بیدارت میکنـد، چقدر دلت میخواهد باز هم بخوابی. میدانم حاضری هرگز به مدرسه نروی تا صبحها مجبور نباشی از رختخواب گرمت بیرون بیایی؛ اما من مدتهاست که حسرت صبحهای سرد و هوای تاریک راه مدرسه را دارم. مدرسهای که دیوارهایش را نقاشی کرده بودیم. مدرسهای که روی زمین حیاطش لِیلِی بازی می کردیم.
محبوبه حقیقی
دریای قرمز
مدرسهای که ما دوستش داشتیم. ماههاست که از مدرسهام بیخبرم. ماههاست حتی جرات عبور از مقابل مدرسهام را ندارم. هر چند، کسی هم نیست که با من به مدرسه بیاید. نمیخواهم به شما بگویم که رابعه چطور کشته شد. میدانم دلهای مهربان شما هم طاقتش را ندارد؛ اما من دیدم. رابعه درست هم سن من بود. 9 ساله. هر روز بـا هم به مدرسـه میرفتیم و لی لی بازی میکردیم. یادم هست وقتی گلوله اسرائیلیها به سر رابعه خورد، فرصت فریاد زدن هم پیدا نکرد. روزهـای بعـد، مـادرش به جای او فریاد میزد. اسرائیلیها در چشمهای حمید هم گلوله کاشتند. حمید چشمهایـش رنگ دریا بود. وقتـی معلم شنید چشمهـای حمید گلوله خورده است، گفت دریا، غروبش هم زیباست. حمید چند هفته است که در بیمارستان الخلیـل بستـری است. نمیدانم وقتی که از بیمارستان بیاید، با یکی از آن عصاهای سپید که همه نابیناها دارند، میتواند به مدرسـه بیاید یا نه؟ اما کدام مدرسه؟ همان بهتر که حمیـد نمیبینـد بر سر مدرسۀ کوچک و قدیمی ما چه آمده است. اسرائیلیها مدرسۀ ما را تبدیـل به پایگاه نظامی کردهانـد. مـدرسـۀ من و خیلیهای دیگر را. مدتهاست که 12 هزار دانش آموز فلسطینی، مدرسههایشان را ندیدهاند.
شاید فلسطین در نظر تو و همۀ آنهایی که ما را فقط از پشت تلویزیونهای خانهشان دیدهاند، یعنی سنگ و آتش و گلوله. شاید معنای دانشآموزان فلسطیـنی کودکانی باشد که «چفیه» به صورت بستهاند، تا
کسی آنها را نشناسد؛ اما میخواهم به تو، دوسـت ایرانـیام که شاید تنها کودکان دنیا باشید که با ما دوست هستند، بگویم: کودک فلسطینی یعنی کودک سبزتـرین و زیباتـرین و غم انگیزترین سرزمین دنیا. کودک فلسطینـی یعنی امیـد به فردا، فرادیی که در آن میتواند سرافراز به مدرسـهاش برود. مدرسهای که مال اوسـت. مدرسهای کـه میتوانـد بدون ترس از هجوم وحشیان اسرائیلی در آن درس بخواند.
[[page 26]]
انتهای پیام /*