
پا به پای مهتاب
بازنوشتۀ: ناصر نادری
شب بود و آن شب ماه جلوهای دیگر داشت. قابِ پنجرۀ چوبی اتاق، ماه را توی سینهاش جای داده بود و خیره به چشمهای باز و هوشیار علی بود که خسته بود. امّا نمیخوابید. مادر همان طور که کنارش دراز کشیده بود با صدایی غمگین لالایی میخواند.
. لالا لالا، گل لاله، پلنگ در کوه چه میناله!
چشمان هوشیـار علی به خواب راه نمیداد. دلش پر از شـوق و ذوق بود. شوق فردا، شوق همپای پدربزرگ شدن، شوق نهادن دستهای کوچکش
در دستهای گرم و لطیف پدربزرگ و از پلههای حسینیۀ جماران بالا رفتن و نشستن کنار او. چیز کمی نبود. قلبش تندو تند میتپید و ان لحظهها را پیش چشم میدید. صدای لالایی مادر قطع شد.
. علی! چرا نمیخوابی؟
مادر خبر از ان دل کوچک نداشت، فقط چشمهایش را میدید که درشت و پرنور بودند و تسلیم خواب نمیشدند، علی گفت:
«پدربزرگ قول داده که فردا مرا ببرد حشینیه.»
زبان کوچولویش هنوز سینها را شین میگفت. مادر گفت:
«میدانم قول داده، به شرط اینکه اول زود بخوابی».
علی چشمها را بست و ماه را پشت تاریکی پلکها تنها گذاشت.
مادر لبخندی زد و ملافه را تا گردنش بالا کشید.به هفتۀ پیش فکر میکرد.به اوّلین باری که علی همراه پدربزرگش به حسینیه رفته بود. علی فکر کرده بود که آن همه جمعیّت برای دیدار او آمدهاند؟! وقتی به خانه برگشته بود، در حال که نفس نفس میزد، دستهای مادر را کشیده بود و
[[page 30]]
انتهای پیام /*