
مراسم آماده میکردو ما احساس میکردیم
که واقعاً برای تولد عیسی مسیح آماده میشویم.
در ایام کریسمس،قبایل مختلف به دیدار
یکدیگر میرفتند. همیشه فکر میکردم
کریسمس همین است.خانهها را با کاغذهای
رنگی تزئین میکردیم.بچهها عاشق تزئین
خانهها و مدارشان با کاغذهای رنگارنگ و
مواج بودند.
مراسم مذهبی شب کریسمس،در کلیسا
برگزار میشد و بعد از آن همه به خیابانها
میرفتند تا درجشن شرکت کنند.مردم با
صدای موسیقیهای سنتی و محلی شاد و
خوشحال بودند.بعد از یک جشن با شکوه
و به یادماندنی،برای خواندن دعا وسرود
به کلیسا برگشتیم تا معنی و مفهوم تولد
مبارک عیسی مسیح را به یاد بیاوریم.
همیشه فکر میکردیم اینها تمام
چیزهایی است که کریسمس نامیده
میشود.
بعد از مراسم مذهبی،بچهها هدایایی
ازقبیل شکلات،شیرینی و بیسکویت
میگرفتندو ما اینها را هدایایی از طرف
بابانوئل میدانستیم.همۀ اینها برای ما به معنای
کریسمس بوداَه!ای کاش این خاطرات حقیقی
بودند!در حالی که امشب همه چیز متفاوت بود
و میدانستم که با این شرایط هرگز کریسمس
نخواهد آمد.
از آوریل سال گذشته سربازان دشمن
به دهکدۀ ما حمله کردند و دختر و پسرهای
جوان را با خود بردند،همه ناراحت و مأیوس
بودند.
اعضای خانوادهها از هم جداشده و بعضی
از آنها هم کشته شده بودند.بقیه مجبور به
پیادهروی طولانی و کار سخت و
طاقت فرسا بودیم. اغلب گرسنه بود یم
و غذای خیلی کمی به ما میدادند.
سربازان همه چیز را در دهکدة ما
سوزاندند و نابود کردند.
در شبی بارانی توانستیم به طور
معجزه آسایی از دست سربازان فرار
کنیم و بعد از چند هفته سرگرد انی در
جنگلهای منطقه، تصمیم گرفتیم به
روستای سوختة خودمان بازگردیم.
اکثر ما بیمار و خسته و ناامید بودیم. بیشتر
اعضای قبیله دیگر در بین ما نبودند. هیچ
انگیزهای برای اینکه بدانیم چه روزی است و
چه زمانی، نداشتیم. تا اینکه مادربزرگ بیمارم
متوجه گل زرد و قرمزی شد که ما آن را «آتش
در کوهستان» مینامیم و این گل علامت فرا
رسیدن کریسمس است. از زمانی که او بخاطر
میآورد، تنها در زمان کریسمس این گل شکوفا
میشد. چگونه کریسمس میتوانست بدون
والدینم و دهکدهام از راه برسد؟ چگونه
میتوانست زمان کریسمس باشد، در حالی که
از ماه آوریل ما روی صلح و آرامش را ندیده
بودیم، آنچه بود جنگ و درد و رنج بود. مادربزرگ
شب قبل از مرگش خواست که مثل هر سال
شب کریسمس را جشن بگیریم. چطور
میتوانستیم بدون او عید داشته باشیم؟
در حالی که به کریسمس شاد گذشته و
درد و رنج حالا فکر میکردم، صدای بوق
ماشینی را شنیدم؛ نه یک ماشین بلکه چند
تا در راه دهکده ما بودند. اول فکر کردیم که
آنها ماشینهایی پر از افراد مسلح هستند.
بنابراین در جنگل پنهان شدیم. اما با کمال
تعجب، متوجه شدیم آنها نظامی نیستند
بلکه مسافرانی معمولی بودند که از ترس
برخورد با مینهایی که سربازها در جاده کار
[[page 7]]
انتهای پیام /*