
قسمت ششم
موش چه جور آدمی
داستان های یک قل،دوقل
طاهره ایبد
آن قدر بد بود، آن قدر بد بود که
خیلی ترسناک بود، موشه را میگویم.
همین دیروز دیدمش،آن قُل دیگرم
هم اورا دید.دیروز مامانی و مامانی
بزرگ، من وآن قُل دیگرم، یعنی
محمد حسین را بغل کردند و گذاشتند
توی یک چیزی که مثل تخت بود؛
وی تخت نبود.چهارتا گِردی زیرش
بود؛ مثل سر جغجغه؛ ولی بزرگتر بود
و میچرخید.آن چیز، یک چیزی هم
بالایش داشت که مامانی ان را
میگرفت و هل میداد جلو و آن وقت
حرکت میکرد. توی آن یک بالش و
یک تشک هم بود که من و محمد حسین
خوابیده بودیم روی آن. بعد مامانی
یک ملحفه کشید روی ما و آن چیز را
هل دادو راه افتادیم،آن قدرخوب بود،
آنقدر خوب بود، خیلی مزه میداد.
کلی کیف داشت، ما دوتایی راحت دراز
کشیده بودیم و این طرف و آن طرف
و بالای سرمان را نگا میکردیم.
نمیدانستیم که ما را کجا میبرند.
اصلاَ اینجا با شکم مامانی خیلی خیلی
فرق داشت. خیلی خوب بود.این جا
خیلی خیلی خیلی بزرگتربود،. از
هزار تا سیصد تا شکم هم بزرگتر بود.
چیزهای زیادی هم تویش بود که من
ومحمد حسین، اصلاَ آنها را
نمیشناختیم.
وقتی از خانه آمدیم بیرون،توی
راهی که میرفتیم، این طرف و آن
طرف، یک چیزهایی بود که خیلی
خیلی قدشان بلند بود. از بابایی هم
بلندتر. اصلاً اگر چند تا بابایی هم
میگذاشتند روی هم، باز هم آن چیزها
بلندتر بودند. آنها یک تنۀ صاف بلند
داشتند که رنگشان مثل صورت بابایی
بود یعنی سفید نبود. بعد یکدفعه بالای
سرشان پر از مو بود که توی هوا پخش
شده بود. نه مو نبود ، مثل موهای مامان
بود که وقتی میخوابید روی بالش
پخش میشد؛ ولی مثل مو، نخ نخی
نبود. رنگشان هم سیاه نبود. سبز بود
محمد حسین می گفت: «محمد مهدی،
دنیا چیه؟»
گفتم:«نمیدونم.کاشکی میشد
از مامانی بپرسیم. خوشگلن، نه؟»
اما یکدفعه یک چیزی دیدیم که
خیلی خیلی ترس داشت. محمد حسین
تندی لبهایش را جمع کرد که گریه
کند. من هم میخواستم گریه کنم.
حیف که هنوز بلد نبودیم راه برویم، و
گرنه دوتایی پا میشدیم و فرار
میکردیم. من و محمد حسین دست
همدیگر را گرفتیم حسابی ترسیدیم.
آن چیز خیلی ترس داشت.
برای این که یک موش بود که
نی نی میخورد.آن زنی که
آمده بود خانهمان، به من و
محمد حسین گفت که موش
بخوردتان. موشه خیلی خیلی گنده
بود. یک چیزی بود مثل تخت من و
محمد حسین؛ ولی خیلی خیلی گنده تر،
خیلی هم سفت تر بود. چهار تا گردی
هم، مثل همین چیزی که ما تویش
بودیم، زیرش بود ؛ ولی گندهتر. دوتا
چشم گنده هم داشت که بعضی وقتها
از آنها آتش میآمد بیرونو همه جا
روشن میشد؛ ولی آتشش داغ نبود.
موشه دوتا آدم بزرگ و یک نی نی را
خورده بود. از قسمت بالای شکمش،
قشنگ پیدا بود،آدمهایی که خورده
بود، توی شکمش نشسته بودند و بیرون
را نگاه میکردند. مامانی و مامانی
بزرگ اصلاًحواسشان به موشه نبود،
حتماً اگر او را میدیدند، جیغ
میکشیدند. همین جوری داشتند
میرفتند طرف موشه. محمد حسین
گفت: «اِ...اِ...اینا چرا همین جوری
میرن؟
[[page 12]]
انتهای پیام /*