
پسری که هیچکس
محبوبه حقیقی
تا حالا کجا بودی؟ تا این موقع روز چه کار میکردی؟»
«فوتبال بازی میکردم. همین کوچۀ بغلی»
«چند بار بگم از مدرسه یک راست بیا خونه؟چند بار باید بگم اول به
من بگو کجا میخواهی بروی؟چقدر باید منتظرت باشم؟چقدر باید نگرانت
باشم؟اگر چند دقیقه دیرتر میآمدی به همه بیمارستانها وکلانتریها سرزده
بودم.»
این حرفهای مامان بود که سر من فریاد میکشید. از این همه سؤال و
جواب خسته شده بودم. بعضی وقتها فکر میکردم کاش مامان هیچ وقت
نگران نمیشد. کاش مامان هیچ وقت منتظرم نبود.کاش...
مثل همیشه برای این که مامان دیگر سؤال نکند و فریاد نزند،گفتم: «قول
میدهم. دیگه یادم نمیره. به جون بابا حالا اجازه میدی برم پیش حسن؟»
حسن دوست تازۀ من بود. اسمش فقط همین بود؛ حسن.خودش هم نمیدانست
چند ساله است، اما مامان میگفت همسن و سال من است.10-11 ساله. حسن
همیشه ظهرها روی پله خانه ما مینشست و یک نان بربری میخورد. گاهی
اوقات هم یک کیک و نوشابه. من چند روزی بود که با حسن دوست بودم و
ظهرها ناهارم را با او نصف میکردم و او فقط به شرطی قبول میکرد که من
هم نصف نان و نوشابه او را بخورم.
با حسن به من خیلی خوش میگذشت. درست مثل وقت تاب بازی. حسن
سواد نداشت اما من به هیچ کس نگفته بودم. میترسیدم اگر مامان بفهمد
حسن مدرسه نمیرود، اجازه ندهد با او دوست باشم. حسن گاهی وقتها از
آشغال گوشۀ درهای خانهها یا سرکوچهها یک چیزهایی جمع میکرد و بعد
میبرد یک جایی که میگفت خیلی دور است. پول کمی هم به جای آن
آشغالها میگرفت.آنقدر که بتواند ظهرها یک نان را با من نصف کند. یک
روز بعد از ظهر حسن از توی کیسۀ آشغالها یک ظرف فلزی پیدا کرد. ظرف
خیلی سیاه و کثیف بود؛ اما چشمهای حسن از خوشحالی برق میزد. حسن
ظرف را کنار کوچه گذاشت و با هم بازی کردیم.
حسن تازه یک گل به من زده بود که یک مرتبه چند تا پلیس به سمت
[[page 26]]
انتهای پیام /*