
از میان کوچههای تودرتو، با پایی برهنه و چشمانی گریان میدوید. شیشۀ
عطری را که در دست داشت فشرد و با خودگفت: «این آخرین فرصت من
است. باید او را ببینم. برای بازگشت من از گناه و تاریکی، زمانی باقی نمانده.
خدایا یاریام کن...»
از میان دستفروشان بازار گذشت. مردمی که او را به گناه و بدنامی
میشناختند،با نگاهی حیرتزده مسیر حرکتش را دنبال میکردند. وقتی به
در خانه رسید، نفس در سینهاش حبس شده بود، لحظهای صبر کرد؛ شیشۀ
عطر را به سینه فشرد و وارد شد. اهل خانه با دیدن او چند قدم عقب رفتند و
پچ پچها آغاز شد: «این زن؟! در این خانه چه می-کند؟...»
زن نه چیزی میشنید و نه کسی را میدید. مسیر نور را گرفت و وارد اتاقی
شد که عیسی (ع) در ان نشسته بود. با دیدن عیسی مسیح چون درختی
خشکیده شکست و بر زمین افتاد.چشمانش را برانگشتان پای عیسی (ع)
گذاشت و به اندازۀ همۀ دریاهای عالم گریه کرد.تمام عقدهها و دردهای سالها
گناه سیل اشکی شد که بر پاهای خستۀ عیسی (ع) جاری گشت.زن آرام
گرفت. درپوش شیشۀ عطر را برداشت وآن را یکسره بر پاهای حضرت عیسی
ریخت.همه خاموش بودند و هیچ کس چیزی نمیگفت؛ اما شمعون، مردی
که عیسی (ع9 در خانۀ او مهمان بود لب به سخن گشود و گفت: «اگر میدانستی
که این زن چقدر گناهکار است هرگز پایت را به اشک او آلوده نمیکردی.»
عطر بخشش
[[page 30]]
انتهای پیام /*