
زمستان
قصه دوست
مرجان کشاورزی آزاد
وقتی اولین دانۀ برف روی نوک
گنجشک افتاد، قلبش تندتر از قبل
زد.کمی ترسید.به آسمان نگاه کرد
و گفت: «نَبار!خواهش میکنم نَبار!
تا من خانهای پیدا نکردهام نبار!»
اما نه برف صدای او را میشنید،
نه ابر و نه آسمان. گنجشک بالهای
کوچکش را تکان داد تا برفهایی که
روی بالهایش نشسته بودند را پایین
بریزد. قلبش آنقدر گرم و تند میتپید
که هیچ برفی جرأت نکرد روی
سینهاش بنشیند. گنجشک دوباره به
آسمان نگاهکرد و گفت: «من از ابر و
[[page 6]]
انتهای پیام /*