مجله کودک 14 صفحه 6

کد : 107788 | تاریخ : 06/10/1380

زمستان قصه دوست مرجان کشاورزی آزاد وقتی اولین دانۀ برف روی نوک گنجشک افتاد، قلبش تندتر از قبل زد.کمی ترسید.به آسمان نگاه کرد و گفت: «نَبار!خواهش می­کنم نَبار! تا من خانه­ای پیدا نکرده­ام نبار!» اما نه برف صدای او را می­شنید، نه ابر و نه آسمان. گنجشک بالهای کوچکش را تکان داد تا برفهایی که روی بالهایش نشسته بودند را پایین بریزد. قلبش آنقدر گرم و تند می­تپید که هیچ برفی جرأت نکرد روی سینه­اش بنشیند. گنجشک دوباره به آسمان نگاه­کرد و گفت: «من از ابر و

[[page 6]]

انتهای پیام /*