
داستانهاییکقل،دوقل
قسمت هفتم
مامانیِ بد
طاهره ایبد
آن روزی که با مامانی و مامانی بزرگ رفتیم سوار کالسکه شدیم، نه آنها سوار نشدند، ما سوار شدیم،
من آن قُل دیگرم، یعنی محمدحسین. آن روزی که رفتیم توی بیرون و موش دیدیم، موش که نبود،
بعدش فهمیدیم ماشین است. مامانی بد و مامانی بزرگ بد ما را بردند یک جایی. یک جایی
که خانه بود ولی مثل خانه نبود. کلی اتاق داشت، مثل همان جایی که من و محمدحسین
آمدیم دنیا. بعضی از آدم بزرگها هم آنجا لباس سفید پوشیده بودند. تارفتیم تو، محمدحسین
گفت: «ببین محمد مهدی، اینجا، همون جاست؟»
گفتم: «آره، فکر کنم.»
محمدحسین گفت: «اینا میخوان مارو پس بدن؟»
من یکدفعه یک جوری شدم. دلم میخواست گریه کنم. گفتم:
«برای چی؟»
محمدحسین گفت: «نباید ما رو پس بدن.»
گفتم: « ما که نینیهای بدی نبودیم.»
محمدحسین گفت: «همهاش تقصیرتوئه، تو زیاد پوشکترو خیس
میکنی.»
لب و چانهام لرزید. داشت گریهام در میآمد؛ ولینمیخواستم
گریه کنم.گفتم: «نه که خودت نمیکنی؟... تازه مگه دست خودمه...
اصلاًتقصیر توئه که همهاش گریه میکنی، هی نق میزنی، عووه،
عووه میکنی... اصلاً من نمیخوام منو پس بدن.»
محمدحسین گفت: «شاید چون ما دو تا هستیم، زیادیم، میخوان
یکیمون رو پس بدن.»
آنجا پر از نینیهایی بود که مامانیهایشان یا باباییهایشان آنها
را آورده بودند، پس بدهند. برای همین بعضیهایشان داشتند گریه
میکردند.
من گفتم: «محمدحسین!»
محمدحسین گفت:«ها!»
گفتم: «اگه مامانی بخواد یکیمون رو پس بده، چی کارکنیم؟ تو دلت میسوزه؟»
[[page 10]]
انتهای پیام /*