
محمدحسین بغض کردو گفت:«نه.بگذار پس بده.»
بعد زد زیر گریه کرد. محمدحسین خیلی نق نقو بود. مامانی بزرگ میگفت
بدآرام است. همیشه تا من میخواستم بخوابم و خواب فرشتهها رو
ببینم که دارند به من شیر میدهند، بعد توی خواب بخندم، محمد
حسین عووه،عووه میکرد و فرشتهها میرفتند و من بیدار میشدم…
ولی باز هم دلم نمیخواست که پیش محمدحسین نباشم. ما دوتا
همهجا با هم بودیم، از توی شکم مامانی.یادش به خیر تو شکم
مامانی با بند نافمان شمع، گل، پروانه بازی میکردیم. طناببازی
میکردیم. بکش بکش بازی میکردیم. بعضی وقتها کشتی
میگرفتیم. من دوست ندارم محمدحسین را پس بدهند.
نمیخواهم خودم را پس بدهند. ما میخواهیم با هم باشیم.
من، محمد حسین را دوست دارم. درست است که خیلی
با من دعوا میکند؛ ولی اگر برود من دلم برایش میسوزد.
خیلی گریه داشتم؛ ولی میترسیدم گریه کنم؛آن
وقت مامانی مرا پس بدهد. نگاه کردم به مامانی.
مامانی و مامانی بزرگ نشسته بودند روی صندلی
و به نینیهای دیگر نگاه میکردند. من نمیخواستم
مامانی مرا پس بدهد. من مامانی را دوست داشتم،
به ما شیر میداد، پوشکمان را عوض میکرد، ما
را میخواباند، ناز میکرد، بوس میکرد. من مامانی
بزرگ را هم دوست داشتم. وقتی میخواستیم
بخوابیم یک چیزهایی برایمان میخواند، آنقدر
خوب بود. تازه با اینکه بابایی صورتش پر از خار
بود، باز هم من دوستش داشتم. محمدحسین
هم همینطور. ما نمیخواستیم برگردیم.
آنجا خیلی جای ما تنگ بود. هی پای
محمدحسین میخورد توی شکم من و هی
آرنج من میخورد توی صورت محمدحسین
و هی مرا هل میداد. من نمیخواستم
پس بروم. توی گلویم یک جوری شد و بعد
یک چیزی آمد توی چشمم و چشمم سوخت
و لبهایم لرزید و یواشیواش عووه، عووه کردم
[[page 11]]
انتهای پیام /*