مجله کودک 14 صفحه 12

کد : 107794 | تاریخ : 06/10/1380

. هم می­خواست گریه کند. من چشمم را بستم و گریه کردم. یکدفعه یک چیزی رفت توی دهنم. چشمم را باز کردم. مامانی پستانکم را گذاشته بود توی دهنم. با زبانم زدم زیرش و انداختمش بیرون. مامانی گفت: «چیه وروجک­ها، باز کولی بازی درآوردین؟» مامانی خیال می­کرد ما داریم بازی کولی می­کنیم. من بیشتر عووه،عووه کردم. مامانی بغلم کرد. گریه­ام کمتر شد. مامانی گفت: «آروم باش عزیزم، همه­اش یک دقیقه طول می­کشد.» آنها می­خواستند یک دقیقه­ای ما را پس بدهند. از توی یک اتاق، یک پرستار که گنده نبود، داد زد: «شمارۀ 58.» مامانی راه افتاد. من نمی­خواستم بروم. جیغ زدم تا محمدحسین بیاید کمکم. مامانی می­خواست مرا پس بدهد. من هی دست و پا زدم تا از بغل مامانی در بروم. محمدحسین هم تو کالسکه داشت گریه می­کرد. هی کمرش را بلند می­کرد تا پا شود؛ ولی نمی­توانست، مامانی بزرگ رفت سراغ محمدحسین. من همین­طور به محمدحسین نگاه می­کردم. من می­خواستم پیشش باشم. داد زدم: «محمدحسین! محمدحسین، نگذار مامانی منو پس بده. من دیگه جیش نمی­کنم.» مامانی رفت توی اتاق. من می­خواستم از توی بغل مامانی در بروم، کلاهم هی تکان خورد و آمد توی چشمم . من دیگر جایی را ندیدم. مامانی مرا گذاشت روی پایش. کلاهم را کشید عقب و گفت: «نترس عزیزم، چیزی نیست.» مامانیِ بد دروغ می­گفت. چون یک پرستار آمد نزدیکم. یک چیزی دستش بود که سرش تیز بود. مامانی آستین مرا زد بالا و سفت مرا گرفت. پرستار نوک آن چیز را فرو کرد توی دستم. من جیغ زدم، دستم سوخت. تیزی آن از خارهای صورت بابایی هم تیزتر بود. فکر کنم آن چیز موش بود که داشت دستم را می­خورد. مامانی بد مرا بغل کرد و هی تکان داد و بوس کرد و گفت: «الهی بمیرم.» همه بدنم درد گرفته بود و می­لرزید. مامانی نشست تا به من شیر بدهد. من صورتم را برگردانم، شیر هم نخوردم، من با مامانی قهر کردم. قهر، قهر تا روز قیامت. مامانی گفت: «کاش همه واکسن­ها خوراکی بود، این­قدر این طفلی­ها درد نمی­کشیدن!» بعد مامانی بزرگ، محمدحسین را آورد. گفتم: «محمد حسین نرو، موشه گازت می­گیره.» بیچاره محمدحسین، نمی­توانست فرار کند.

[[page 12]]

انتهای پیام /*