مجله کودک 14 صفحه 25

کد : 107807 | تاریخ : 06/10/1380

خُر، پُف... خُر، پُف به ما گفتند، خوشامد، خُر،پُف... خُر،پُف خستگی­مان درآمد خُر، پُف... خُر، پُف او چنان با صدای بلند و محکم آواز می­خواند که مردم دهکده، دیگر نمی­توانستند صدای خُر و پُفِ دوستش را بشنوند. چاقوهای­شان را کنار گذاشتند و شروع کردند به رقصیدن. بعد هم، طبل­های­شان را آوردند و مشغول طبل زدن و آواز خواندن شدند. به این ترتیب، تمام مدتِ شب، یکی از غریبه­ها خُرناس کشید، دیگری آواز خواند و اهالی دهکده، طبل زدند و رقصیدند. فردا صبح، غریبه­ها قبل از خارج شدن از دهکده، سراغِ کدخدا رفتند تا از او خداحافظی کنند. کدخدا، سفرِ خوبی برای­شان آرزو کرد. کیسه­ای پُر از پول به آن­ها داد و گفت: «این هدیه را برای آوازِ زیبای­تان می­دهم، چون ما، به خاطر آواز زیبای شما، تمام شب را به شادمانی گذراندیم. خیلی از شما متشکریم!» غریبه­ها از دهکده خارج شدند. امّا همین که به جاده رسیدند، بگو مگوی­شان شروع شد. مردی که خُرناس کشیده بود، می­گفت: «سهمِ من باید بیشتر باشد. چون اگر من خُرناس نمی­کشیدم، تو مجبور نمی­شدی ترانه بسازی، و کدخدای دهکده، این پول را به ما نمی­داد.» رفیقش می­گفت: «درست است که اگر تو خُرناس نمی­کشیدی، من آن ترانه را نمی­ساختم و نمی­خواندم. ولی اگر این کار را نمی­کردم، تو الان کشته شده بودی. مردم دهکده حتی داشتند چاقوهای­شان را تیز می­کردند! پس سهم من باید بیشتر باشد!»

[[page 25]]

انتهای پیام /*