
جیکهای او اصلاً طبیعی نبود. انگار جیغ میکشید. انگار
کمک میخواست.
از پنجره خانه، سعیده را دیدم که به طرف درخت گلابی
رفت و ناگهان شروع کرده گریه کردن. داخل خانه رفت.
چند لحظۀ بعد با پدرش به حیاط برگشتند. سعیده هنوز هم
گریه میکند. وحشتزده فریاد زدم: «سعیده! چی شده؟ چه
بلایی سر درخت گلابی آمده؟» سعیده با بغض جواب
داد:
«جوجه گنجشک مرده افتاده توی باغچه، پائین
درخت گلابی».
حالا فهمیدم که چرا گنجشک ما در آن همه جیک
جیک میکرد. من هم گریهام گرفت. با عجله به خانه
آنها رفتم. باباش یک بیل برداشته بود و زیر درخت گلابی
را میکند. فهمیدیم که میخواهد گنجشک کوچولوی مرده را توی
آن چاله دفن کند. سعیده و من از باباش خواهش میکردیم که این کار را
نکند اما بابای سعیده گفت: «اگر این کار را نکنم، کلاغها میآیند و میخورنش
آن وقت مردن گنجشک کوچولو بیفایده میشود». من و سعیده آنقدر ناراحت
بودیم که نمیفهمیدیم فایدۀ مردن گنجشک کوچولو جه میتواند باشد.
چند ماه از آن روز گذشت. من و سعیده کم کم ماجرای گنجشک کوچولو
را فراموش کرده بودیم. اما وقتی بهار تمام شد و تابستان رسید، اتفاق عجیبی
افتاد. جوانههای کوچکی که تا آن وقت ندیده بودیم روی درخت لابی در آمد. روزها
گذشت، آنجوانهها تبدیل به گلابی شدند. آنوقت بابای سعیده گفت: «حالا دیدید مردن
گنجشککوچولو چقدر ارزش داشت. خاک باغچه با دفن کردن او قوت گرفت ودرخت گلابی
میوه داد» و من تازه میفهمیدم.
مردن گنجشک کوچولو مثل مردن آن پسری بود که تلویزیون نشان میداد بعد از مرگش
اعضای بدنش را به بیماریهای زنده پیوند زدند. خوش به حال گنجشک کوچولو که مردنش
این همه پر فایده بود.حالا گنجشک کوچولو در تمام برگها و ساقههاو شکوفههای درخت
گلابی زنده بود. هر چند گنجشک مادر هیچ وقت گلابی نخورد اما از صدای جیک
جیکهاش معلوم بود که او هم از اینکه درخت گلابی به آرزوش رسیده خوشحال است.
حالا گنجشک کوچولو برای همیشه زنده است.
[[page 27]]
انتهای پیام /*