
بزغالۀ زیبای من...
قصهای از زندگی موسی کلیمالله
به روایتِ:سوسن طاقدیس
فصل بهار بود. بزهای گلۀ موسی همه بزغالههای کوچکشان را به دنیا آورده بودند. در میان آنها بزغالهای بود
سیاه و سفید با لکهای حنایی روی پشت او که از همه شیطانتر و زیباتر بود. موسی او را از همه بیشتر دوست میداشت.
روزی این بزغالۀ شیطان از گله جدا شد و به طرف کوه دوید.
موسی دیگر خسته شده بود از بس که به دنبال این بزغاله این طرف وآن طرف دویده بود. شروع کرد به
فریاد کشیدن و گفت: «آهای برگرد. زود برگرد میان گله.»
ولی بزغالۀ شیطان نگاهی به موسی کرد، مع مع خندید و زد به کوه و بالا رفت. موسی هم عصبانی
شد عصایش را تکان داد و گفت: «مگر به دستم نیفتی. اگر گیرت بیاورم میدانم با تو چه کار کنم.»
بزغاله باز خندید. تازه از این بازی خوشش هم آمده بود. خوش و خرم از این سنگ به آن
سنگ و از کوه بالا رفت.
موسی نفس نفسزنان دنبالش دوید. عصبانی بود، عصبانیتر شد و گفت: «اگر دستم به تو برسد از
همان بالا میاندازمت توی درّه.»
ولی بزغالۀ شیطان بدهکار نبود. باز دوید. باز خندید. باز مع مع کرد و بالاتر میرفت.
موسی دیگر از نفس افتاده بود. ایستاد؛ عصایش را تکان دادو گفت: «اگر دستم به تو برسد میاندازمت
پائین. تا برسی ته درّه تکه بزرگهات گوشت است.»
ولی بزغالۀ شیطان تازه سر حال آمده بود و میخواست ببیند بالای کوه چه طور جایی است.
موسی نفسی تازه کرد ولی تا ایستاده بود بزغاله مقدار زیادی از راه را جلو افتاده بود.
موسی فریاد کشید: «برگرد وگرنه من هم میروم تا گرگها تو را بخورند و از دستت راحت بشوم.»
بزغاله دیگر صدای او را نمی شنید. و یا اگر میشنید اصلاً نمیدانست گرگ چه هست.
خورشید داشت غروب میکرد. موسی فکر کرد: « شب کوهستان بسیار سرد است. و بزغاله اگر
در کوه بماند حتماً یخ میزند.» از صخرۀ بزرگی بالا رفت. و فکر کرد: «نباید بگذارم این بزغاله شب
را در کوه بگذارند حتماً میمیرد.» ولی چند قدم بعد پایش روی سنگی لغزید و پیچید. آنقدر درد گرفت
که موسی نشست و ناله کرد. پایش را مالید. دستمالی از کنار شال روی کمرش در آورد پایش را بست. به بالا نگاه
کرد. بزغاله از آن بالای بالا با شیطنت او را نگاه میکرد.
موسی فریاد کشید: «من بر میگردم... میگذارم شب توی این سرما بمانی و یخ بزنی.»
[[page 30]]
انتهای پیام /*