مجله کودک 15 صفحه 13

کد : 107831 | تاریخ : 13/10/1380

و امیر حسین را گذاشت روی آن تا شیرش بدهد. من خیلی ناراحت شدم، دیگر اشکم داشت در می¬آمد. چانه¬ام لرزید و چند چکه اشک از چشمم آمد وآمد و رفت روی گوشم و توی موهایم. من خیلی گشنه­تر بودم. یکدفعه مامانی نگاهم کرد و دست کشید روی سرم و گفت الهی بمیرم، چرا این جوری گریه می¬کنی...گشنه­ته؟ خب چرا بلند گریه نمی¬کنی که بفهمم.» بعد به امیرحسین گفت: «تو بسه¬ته وروجک. این طفل معصوم از تو گشنه¬تره. تو داری بازی می¬کنی.» من توی اتاق را نگاه کردم تا «طفل معصوم» را پیدا کنم، هیچ کس تو اتاق نبود، شاید طفل معصوم توی یک اتاق دیگر بود. بعد مامانی امیرحسین را گذاشت پایین و مرا بغل کرد تا شیر بخورم. باز این امیرحسین همه¬اش را خورده بود و تهش را برای من گذاشته بود. مامانی گفت: «سیر نمی¬شین؟ غصه نخورین، الان بابا می¬آد براتون شیر می¬آره.» همان موقع یکی زنگ زد. مامانی مرا گذاشت کنار امیرحسین. امیر حسین گفت: «محمدمهدی، مگه بابایی­ها به نی¬نی¬ها شیر می¬دن؟» گفتم: «من که ندیدم، ولی مامانی خودش گفت.» امیرحسین گفت: «من که شیر بابایی رو دوست ندارم، نمی¬خورم.» گفتم: «اِه. زرنگی! پس من بخورم؟ من هم دوست ندارم، حتماً بدمزه است. صورت بابایی خاخاریه، حتماً تنش هم همینطوره. من که وقتی این خارها بره توی دهنم، می¬آرم بالا.» امیرحسین گفت: «من هم.» یکدفعه بابایی و مامانی با هم آمدند تو. بابایی گفت: «این هم شیر خشک برای بچه¬های گلم.» من دهنم را سفت بستم. مامانی چیزهایی را که دست بابا بود، گرفت و رفت. بعد که برگشت دو تا چیز دستش بود که سرشان مثل همین پستانک¬های بی¬مزه بود. بعد بابایی یکی از آنها را گرفت و گذاشت توی دهن امیرحسین و مامانی هم آمد یکی را گذاشت دم دهن من، اول نمی¬خواستم بخورم، ولی یک کمی که رفت توی دهنم، دیدم شیر بابایی هم خیلی بد نیست، سیاه هم نبود؛ ولی شیر مامانی بهتر بود. باز خوب بود که بابایی، شیر را ریخته بود توی آن پستانک¬ها؛ وگرنه من اصلاً نمی¬خوردم.

[[page 13]]

انتهای پیام /*