مجله کودک 15 صفحه 25

کد : 107843 | تاریخ : 13/10/1380

به راه افتاد.وقتی به خانه رسید پسرش هم آمده بود. پیرزن خر را به پسرش داد و گفت: «این خر را برای اولیور آورده¬ام که امروز روز تولد اوست.» پدرش گفت: «متشکرم، من حتّی نتوانسته¬ام یک هدیه برای او تهیه کنم.اما چه خر قشنگی الان برای او یک پای دیگر درست می¬کنم و بعد رنگش می¬کنم. حتماً اولیور خوشحال خواهد شد.» پدر زود مشغول شد و یک پا برای برای خر درست کرد و آن را رنگ کرد و نزدیک آتش گذاشت تا خشک شود. اولیور هم آمد و خر را دید و فهمید که آن را برای او آماده کرده¬اند.جیغی از خوشحالی کشید و فریاد زد: «چه خر قشنگی! چه هدیۀ تولد زیبایی! پدر، من باید برای او یک اصطبل درست کنم.» الاغ کوچولو آنچه را شنید باور نمی¬کرد. اولیور آن شب خر را با خودش به رختخواب برد و در کنار خودش خواباند. خر کوچک تا صبح بیدار ماند تا از او در برابر حملۀ موش¬ها و پشه¬ها محافظت کند.خر کوچولو خیلی شجاع و خوشحال شده بود. صبح زود اولیور از خواب بیدار شد تا برای خرش یک اصطبل درست کند. یک اصطبل درست کرد با مقداری کاه و یک در و دو پنجرۀ کوچک که خر بتواند از داخل آن بیرون را نگاه کند. پدرش دیواره¬های اصطبل را رنگ قهوه¬ای زد. خر از داخل اصطبل خیلی باوقار به نظر می¬رسید. بقیۀ اسباب بازی¬های اولیور دوست داشتند که با او دوست شوند. یک عروسک یک دست و یک اسب چینی بی¬دُم. خر سبز رئیس بقیۀ اسباب بازی¬ها شده بود. اما خر کوچولو دلش می¬خواست فقط با اولیور باشد. اولیور هم دوست داشت که فقط با خرش بازی کند. یک روز مادر بچه¬هایی که خر سبز کوچولوی سه پا را دور انداخته بودند، همراه با بچه¬هایش به دیدن مادر اولیور آمد. بچه¬ها از اولیور خواستند که اسباب بازی¬هایش را به آنها نشان بدهد.اولیور خر را به آن¬ها نشان داد وگفت: «این بهترین اسباب بازی من است.» اولیور الاغ کوچولو را از اصطبل بیرون آورد و به آن¬ها نشان داد. بچه¬ها همه با هم گفتند: آه چه خر سبز قشنگی! کاش ما هم یک خر زیبا مثل این خر داشتیم.» الاغ سبز کوچولو شنید و به آنها و آنچه می¬گفتند، خندید.

[[page 25]]

انتهای پیام /*