مجله کودک 15 صفحه 30

کد : 107848 | تاریخ : 13/10/1380

*«ادوارد» از اتومبیل پیاده شد. کوچه سر بالایی باریکی پیش رویش بود. سمت چپ این کوچه، مکانی بود که «حسینیه» نام داشت. ساختمانی ساده و روحانی که مردم ایران در داخل آن با رهبر دینی ملاقات می¬کردند. انتهای کوچه هم خانۀ کوچک امام بود. ادوارد تا به حال با رهبران و مسئولان کشورهای مختلفی دیدار کرده بود. در آن سالها، دنیا دو ابرقدرت داشت، یکی آمریکا و دیگری شوروی. ادوارد نماینده قدرت دوّم یعنی شوروی بود. نمی¬دانست چرا با وجود سادگی جماران، آن­قدر تحت تأثیر این مکان قرار گرفته است. او را به اتاق امام راهنمایی کردند. باورش نمی¬شد که رهبر شیعیان جهان، مردی که پایه¬های قدرت آمریکا و شوروی را به لرزه انداخته بود، در اتاقی به این کوچکی و سادگی با نمایندگان سیاسی دیدار کند. با اضطراب روی صندلی کهنه¬ای که برایش گذاشته بودند نشست و منتظر ورود امام شد. یکبار دیگر با عجله متن پیام «گورباچف» رهبر شوروی را مرور کرد. نمی¬دانست برخورد امام با پیام گورباچف چه خواهدبود؟ چرا برخورد امام این­قدر برای او اهمیّت داشت؟ مگر او نمایندۀ شوروی نبود؟ مگر به هر کشوری که سفر می¬کرد، با عزّت و احترام به او تعظیم نمی¬کردند و حرفهای اورا چشم بسته نمی¬پذیرفتند؟ پس چرا نحوۀ برخورد یک پیرمرد روحانی، این­قدر برایش مهم بو؟ در باز شد، امام آمد. نه با لباس رسمی، بلکه با لباس خانگی¬اش. حتّی به جای عبا، چادر شبی روی دوشش انداخته بود. امّا چهرۀ نورانی و جدّی امام، نفس¬های ادوارد را در سینه حبس کرد. به احترام از جا بلند شد و تعظیمی کرد. امام به آرامی بر راحتی مخصوص خود نشست و پاهایش را بر چارپایه¬ای که مقابل مبل بود،گذاشت. ادوارد نمی¬توانست بفهمد علّت این همه بی¬اعتنایی امام به نمایندۀ ابر قدرت جهانی چیست؟ چطور است که رهبر سالخوردۀ ایران به حکومت قدرتمند کمونیستی، اعتنایی نمی¬کند! او نمی¬دانست که مردان خدا، تنها در برابر عدالت و روز سختی برای ادوارد

[[page 30]]

انتهای پیام /*