
لیلا میداند که پدر به نام «سودابه»
حسّاس است ولی همیشه صدا میزند:
سودابه! پدر دلش نمیخواهد که ما-
یعنی من و لیلا- سودابه را با نامش
صدا کنیم. البته هیچوقت رویش نشده است
که از ما بخواهد به جای سودابهچه چیزی
مجبور شدیم به خانۀ پدرمان برگردیم.
پدر خوشحال بود، امّا لجبازیهای لیلا
کلافهاش میکرد.تا این که سودابه
آمد...
پدر دلش میخواست من و لیلا
سودابه را دوست داشته باشیم. به خاطر
یادت میآید؟همان که میخواستی با
عیدی امسالت بخری و نتوانستی!
لیلا ناباورانه سرش را تکان داد.
گفتم:میخواهی با پول قلّکم آن را
برایت بخرم؟
جوابی جز ناباوری نداشت. دستش
سودابه فهیمدهها
نام دیگر مادر من است
را گرفتم و خیلی جدی گفتم: پس همین
حالا میروی توی آشپزخانه و پیش بابا
با صدای بلند به سودابه میگویی: سلام
مامان، صبح بخیر!
لادن.ع از تهران
باید بگوییم. ولی منو لیلا خودمان
خوب میدانیم که دل پدر چه میخواهد.
درست است که گفتن «مامان» به جای
نام سودابه برای هردوی ما سخت است،
امّا من اصراری ندارم که او را صدا کنم.
اینطوری، هم خیال خودم راحتتر
است، هم بابا ناراحت نمیشود. ولی
لیلا... امان از دست این خواهر
کوچولوی لجبازم! درست وقتی که پدر
به خانه برمیگردد، لیلا با صدای بلند
میگوید: «سودابه!بابا آمد.» و اخمهای
پدر در هم میرود...
دیشب با خودم فکر کردم. خیلی
فکر کردم تا به نتیجه رسیدم. دیدم لیلا
کوچکتر از آن است که بفهمد در قهر
کردن مامان، بابا تقصیری نداشته است.
نمیگویم اصلاً تقصیر نداشته، ولی من
شاهد بودم که بابا تمام سعی خودش را
کرده بود تا مامان از او جدا نشود، ولی
مامان نتوانست بماند. بابا حتّی اجازه
داده بود که من ولیلا هم با مامان برویم؛
امّا وقتی که مامان تصمیم گرفت با
کس دیگری ازدواج کند، من و لیلا
همین از سودابه خواست جا ی خالی
مادرمان را برای ما پُرکند. انصافاً سودابه
هم هیچ بدی به ما نکرد. البته بعضی
وقتها عصبانی میشود و چیزهایی هم
میگوید. ولی من فکر میکنم مامان
خودم هم خیلی وقتها با ما دعوا
میکرد.پس دلیلی وجود ندارد
که با سودابه بد باشم. دیشب
به همۀ این چیزها فکر کردم.
دیدم که چهرۀ پدرم روز به روز
خستهتر وپژمردهتر میشود.
در ضمن نه او، نه سودابه
هیچ کدام نمیتوانند اخلاق
لیلا را عوض کنند. یک
لحظه به خودم گفتم: پس
تو چه کارهای؟ دارد دوازده
سالت میشود! پس
میتوانی کاری بکنی...
*
امروز صبح وقتی که لیلا
از خواب بیدار شد،به او گفتم:
آن عروسک که لباس
قشنگ صورتی داشت،
[[page 25]]
انتهای پیام /*