
گوشت و نانی سیر بخورم،
لباسی بخرم و یک دینار طلا که خرج راه کنم
وبه شهر و دیار خود بازگردم.»
عمار گردنبند را از پیرمرد خرید. لباس و
شتری را هم به او بخشید تا با آن به شهر خود
بازگردد.
پیرمرد هم گردنبند را به عمار داد. عمار
گردنبند را با
با مشک خوشبو کرد و در پارچهای
ابریشمی پیچید و آن را به غلام خود داد و
گفت: «این را به خدمت حضرت رسول اکرم
ببر. تورا نیز بخشیدم.»
غلام نزد پیامبر رفت و آنچه عمار گفته
بود تکرار کرد. حضرت فرمودند: «به نزد فاطمه
برو و گردنبند را به او بده.تو را به او بخشیدم.»
غلام نزد حضرت فاطمه(س) رفت و
پیغام پیغمبر را به ایشان رساند. حضرت فاطمه
گردنبند را گرفت و غلام را آزاد کرد. غلام
از شادی خندید و گفت : «تعجب میکنم از
بسیاری برکت این گردنبند. گرسنه را سیر
کرد، برهنه را پوشانید، فقیر را غنی کرد و
بنده را آزاد کرد و باز به صاحبش برگشت.»
[[page 31]]
انتهای پیام /*