
حسنکلاه»
کلاه زرد و زردچوبهای برای او خرید. حسن کچل اوّل خجالت
میکشید کلاه را سرش بگذارد؛ ولی یواش یواش به آن عادت
کرد. طوری که شب و روز آن را از سرش برنمیداشت و ننه
حسنی به او گفت: «آخه کی وقت خواب کلاه به سرش
میگذارد؟»
حسن کچل کلاه را سفت به سرش فشار داد و گفت:
«میخواهم وقتی خودم را به خواب میبینم، کچل نباشم.»
ننه حسنی حرفی نزد و گذاشت حسن کچل با فکرهای
خودش خوش باشد، امّا از بخت بد حسن کچل، یک روز اتفاق
بدی افتاد. حسن کچل، کلاه را بالای چشمه گذشت تا از آب
سرد و خنک چشمه چند مشت به سر رویش بزند. یک دفعه
کلاغی که دمش کوتاه بود، آمد.کلاه را به نوکش گرفت و به
هوا پرید.
حسن کچل با تعجّب به کلاغ که کلاه را میبرد، نگاه کرد
و گفت: «برای زمستانت خوب است... امّا خودم در زمستان
چه کنم؟»
بچهها به کلاغ و کلاه نگاه میکردند و با
صدای بلند میخندیدند.
ننه حسنی گفت: «سر
کچل کلاه میخواهد، و گرنه
سر بچهام زیر آفتاب داغ مثل
نان برشته میشود.» به همین
دلیل رفت و یک کلاه بنفش
از بازار خرید.
حسن کچل کلاه بنفش را بر سرش
گذاشت و به بچههای محلّه گفت: «ارث پدرم
صد تا کلاه است.او میدانست سر من کچل
میشود، به همین خاطر یک صندوق کلاه
برایم به ارث گذاشته است.»
بچهها حرف حسن کچل را باور کردند
وکلاه او را به یک گدا بخشیدند.
محمد رضا یوسفی
حسن کچل با حسرت به کلاه نگاه کرد و به طرف آن
نرفت. در دلش گفت: «آن وقت آبرویم میرود. کاش نمیگفتم
پدرم صد تا کلاه به ارث گذاشته است.»
حسن کچل با سر بیکلاه به خانه برگت. ننه حسنی
خواب بود.حسن کچل هم رفت و سرش را زیر لحاف فرو
کرد.
سرو صدای بچهها از توی کوچه میآمد. ننه حسنی لب
حوض نشسته بود و صدای بچهها را میشنید.آنها به دنبال
حسن کچل میدویدند و میگفتند: «حسن کچل کلات کو؟
کلّه کچل موهات کو؟»
حسن کچل عرق ریزان از دست بچهها فرار کرد و به خانه
آمد. ننه حسنی
به سر خیس و آفتاب سوختۀ او نگاه کرد.
[[page 7]]
انتهای پیام /*