
عمّه خانم پارچهها را گرفت . تا کرد و بعد مرا بلند کرد و گذاشت روی آن و
پوشکم را باز کرد. من خجالت کشیدم. عمه خانم دوتا پای مرا گرفت و کشید و
چسباند به هم و بعد پایین پارچه را سفتِ سفت پیچید دور پاهایم. بعد دستهایم را
هم گرفت.من نمیخواستم دستم را بدهم به عمه خانم ولی زورم به او نرسید و
زدم زیر اووَه،اووَه. عمّه خانم بقیه پارچه را هم دور دستهایم پیچید وبعد باآن بندِ
قنداق، مرا سفتِ سفت بست. من بیشتر اووه، اووه کردم.مامانی مرا بغل کرد. بعد
عمه خانم محمد حسین را گرفت و او را هم توی قنداق پیچید. محمد حسین هم
جیغ و داد کرد؛ ولی این عمه خانمِ بدجنس اصلاً محل نمیگذاشت. جای ما توی
قنداق خیل تنگ بود، از شکم مامانی هم خیلی خیلی تنگتر بود. اصلاً نمیتوانستیم
تکان بخوریم. عمه خانم گفت: «به گریهشون اعتنا نکن، اوّلشه، عادت که بکنن،
آروم میشن.»
دستم خیلی درد گرفته بود، پاهایم درد گرفته بود، فقط سرم را
میتوانستم تکان بدهم. محمد حسین هم همین طور.
محمد حسین گفت: «چرا مامانی هیچی بهش نمیگه.»
بعد عمّه خانم بلند شد و گفت: «پیری و کم حوصلگی یه
عمّه، با اجازه دیگه من میرم سلام برسون. ماشاءا... این دو تا
که آروم نمیگیرن، آدم دو کلمه حرف بزنه.»
محمد حسین گفت: «برو،دیگه هم نیا خونۀ ما.»
تا عمّه رفت، مامانی تندی آمد و دست و پای ما
را باز کرد و گفت: «الهی بمیرم.» دردمان
ساکت شد، ما هم آرام شدیم.
مامانی خواست به محمد حسین
شیر بدهد، محمد حسین هنوز
بغض داشت، نخورد. مامانی مرا
بغل کرد تا به من شیر بدهد، من
هم دهنم را مثل قنداق سفتِ سفت بستم،
نخوردم. مامانی باید میفهمید که ما باهاش قهر
شدیم.
کاشکی بابایی زبان ما را میفهمید،آنوقت
چُغُلی این عمه خانم را بهش میکردیم.
سیسمونی:وسایل و لباسهای نوزاد که مادر بزرگ مادری، به
هنگام تولّد تهیه میکند.
[[page 14]]
انتهای پیام /*