
اما نه برای شاه!
اوضاع و احوال پادگان
در آن زمان چگونه .بود؟
خب،حکومت اسلامی نظامی....
شروع نشده بود. یعنی اگر اشتباه نکرده،
باشم، فقط اصفهان حکومت نظامی
داشت. در پادگانها رفتار بد و زشت ....
با زیر دست به شدّت رواج داشت.....
و ناسزا و حرفهای رکیک به سرباز گفته
میشد. اگه بچّه مسلمان بودی و
میخواستی عبادتت را انجام بدهی ...
بدتر!
از فرارت برایمان بگو.
(نفسی تازه میکند)گفتم که کار سادهای نبود.
بچههای امروز نمیتوانند بفهمند که ساواک و جاسوسهایی
که در همه جا داشت یعنی چه.خب من هم میترسیدم،
امّا بالاخره یک شب همه ترسم را گذاشتم کنار. وسایلم
را جمع کردم. مقداری هم پول داشتم، برداشتم و از راه
پنجره دستشویی که به بیرون پادگان راه داشت، فرار کردم.
شب منزل یکی از فامیلها خوابیدم و به آنها گفتم مرخّصی
دارم. صبح هم اوّل وقت رفتم خیابان مولوی که با اتوبوس
برگردم روستایمان در کنگاور. آخر آن زمان هنوز
ترمینال جنوب راهاندازی نشده
بود. امّا از ترس اینکه گفته بودند
داخل گاراژهای مسافربری
مولوی مأمور گذاشتهاند، آنجا
بلیت نگرفتم و راه به راه آمدم
تا به روستایمان رسیدم.
در روستایتان
مأمورین به سراغت
نیامدند؟
شایع شده بود که همه جا را
سرکشی میکنند. اما کار از دستشان در رفته بود. یعنی
روز به روز کارشان آشفتهتر میشد و سربازان بیشتری فرار
میکردند.
پدر و مادرت خبر داشتند که از پادگان فرار
کردهای؟
چند روز اول به آنها چیزی نگفتم. اما بعداً که زمینه
را آماده دیدم، موضوع را به آنها گفتم.
بعد از پیروزی انقلاب خدمتت را ادامه دادی؟
بله به عنوان منقضی خدمت 57 خدمتتم را در
پادگان کرمانشاه انجام دادم.آخرهای خدمتم هم مصادف
شد با روزهای شروع جنگ عراق و ایران.
حرف و صحبتی در انتها نداری.
صحبت خاصّی که نه، امّا میخواهم بگویم
که بعضی وقتها اولین
تصمیمگیریها در زندگی،
تصمیمهای مهمّی از کار در میآیند.
مثل همین تصمیم من به فرار از
خدمت سربازی طاغوت. خوشحالم
که در آن زمان تصمیم درستی
گرفتم.
[[page 23]]
انتهای پیام /*