
لحاف نرم سرمه ای
نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد
دمش را به او زد. ستاره قلقلکش آمد.
خندید، ماهی هم خندید. ستاره به آسمان
نگاه کرد. آهی کشید و گفت: «من افتادم
پایین!»
ماهی گفت: «وا...ی از
آسمان افتادی؟ حالا
میخواهی چه کار کنی؟»
ستاره گفت: «نمیدانم.»
ماهی در آب نقرهای حوض
چرخی زد و گفت: «همین جا
بمان. پیش من، توی حوض
آب».
ستاره کمی خود
را جابجا کرد و گفت:
«اینجا خیلی قشنگ
است، اما من...»
هنوز حرف ستاره
کوچولو تمام نشده بود که
کلاغ در یک چشم بر هم
زدن بال زد و ستاره را از توی حوض
به نوک گرفت و رفت بالای درخت.
ماهی ترسید و شنا کرد و رفت ته حوض.
شبها وقتی که خورشید
میخوابید، فرشتههای
کوچولو، لحاف سرمهای شب را
میآوردند و روی خورشید میکشیدند. بعد دور
تا دور آسمان مینشستند و با نخ و سوزن،
ستارههای نقرهای قشنگ را روی لحاف سرمهای
میدوختند. فرشتهها تا صبح با
هم حرف میزدند، میخندیدند
و ستاره میدوختند. تا این که
یک شب اتفاق عجیبی افتاد. نخ
دوخت و دوز یک فرشته پاره شد و
یک ستاره افتاد پایین.
فرشته گفت: «آخ...
حیف شد!» و با عجله، به
دنبال ستاره پایین آمد؛ اما
هر چه گشت، ستاره را پیدا
نکرد. به آسمان برگشت و
مشغول دوخت و دوز شد؛ اما نه
حرف زد و نه خندید.
ستاره چرخ زد و چرخ زد و افتاد
توی یک حوض پر از آب. حوض، نقرهای
شد. ماهی قرمز نزدیک او آمد و چند بار آرام
[[page 5]]
انتهای پیام /*