
مهربان بود؛ اما زیرزمین را دوست نداشت. آنجا
بوی ترشی میداد. خاکی و کثیف یود. پنجره
نداشت و ستاره نمیتوانست آسمان را
ببیند. یک شب به گربه گفت: «تو خیلی
خوب و مهربانی، ولی من اینجا را دوست
ندارم. مرا به جایی ببر که بتوانم آسمان را ببینم.»
گربه گفت: «اگر کسی تو را ببیند؟ اگر کسی تو
را از من بگیرد؟ نه! نه! تو همین جا بمان و فقط مال
من باش!»
گربه اخمی کرد و از آنجا رفت. ستاره خیلی
غمگین شد. با خودش گفت: «کاش نخ دوخت و
دوز پاره نمیشد. کاش من محکم به لحاف
شب دوخته شده بودم. کاش...»
ناگهان در باز شد و دختر
کوچولویی آرام وارد زیرزمین شد.
دخترک با تعجب به نور نقرهای
رنگی که از گوشۀ زیر زمین
میتابید، خیره شد. جلوتر
رفت و گفت: «تو چقدر
قشنگی! چرا اینجا
افتادهای؟»
و ستاره همۀ ماجرا را برای او
تعریف کرد. دخترک ستاره را
برداشت و با خود به خانه برد. با رفتن
ستاره، زیرزمین دوباره تاریک شد.
خانۀ دخترک روشن بود؛ روشنِ روشن. برای
همین هم هیچ کس متوجه نور نقرهای ستاره نشد.
ستاره پیش خودش گفت: «این خانه خیلی روشن
است. اینجا هیچ کس احتیاجی به من ندارد؛ اما خانه
کلاغ و گربه و ماهی تاریک است. ستاره کوچولو
دلش برای دوستانی که بیرون خانه منتظرش بودند،
تنگ شده بود. دخترک او را به اتاق برد و کنار
اسباب بازیهایش توی سبد گذاشت. بعد چراغ را
خاموش کرد تا ستاره بدرخشد. ستاره درخشید؛ زیبا
و پر نور. دخترک روبهروی او نشست و گفت:
«نگاه کن. اینها اسباب بازیهای من هستند. پیش
من بمان و با من بازی کن. مثل این خرس پشمالو،
کلاغ، ستاره را توی لانهاش گذاشت. لانه،
روشن و زیبا شد. کلاغ با مهربانی بال سیاهش را
بر سر ستاره کشید و گفت: «اینجا بمان. لانۀ من
سیاه و تاریک است؛ وقتی تو باشی اینجا روشن و
زیبا میشود.»
ستاره به چشمهای مهربان کلاغ نگاه کرد
و گفت: «تو خیلی خوب و مهربانی، اما من،...»
هنوز حرف ستاره تمام نشده بود که چشمهای
گربه قهوهای از پشت برگهای درخت برقی زد.
گربه جستی زد و ستاره را برداشت و با سرعت از
درخت پایین آمد. ستاره با تعجب به دور و برش
نگاه میکرد. گربه دوید و دوید. از پله ها پایین
رفت و رسید به زیر زمین خانه و ستاره را
یک گوشه گذاشت. زیرزمین
روشن و زیبا شد. گربه کنار ستاره
نشست و با دمش او را
نوازش کرد و گفت: «من
در این زیر زمین تنها
زندگی میکنم. پیش من
بمان تا اینجا روشن و زیبا
شود.»
ستاره کمی به دور و برش
نگاه کرد. دم گربه نرم بود و
چشمهایش برق می زد و ستاره را به یاد
دوستانش و لحاف سرمهای میانداخت.
ستاره گفت: «قبول. میمانم!».
گربه خوشحال شد. جستی زد و بالا و پایین
پرید. ستاره خندید و آنها کنار هم در زیرزمین
ماندند.
چند روز گذشت. ستاره و گربه خوب و خوش
بودند. ستاره میدرخشید و همه جا را زیبا میکرد و
گربه از این که یک ستارۀ زیبا داشت، خوشحال
بود.
شبها سرش را روی ستاره میگذاشت و
میخوابید. از وقتی ستاره پیش او آمده بود،
خوابهایش قشنگتر از قبل شده بود.
ستاره گربه را خیلی دوست داشت. او نرم و
[[page 6]]
انتهای پیام /*