
میخندید. فرشته آرام دستهای دخترک را از هم باز
کرد و ستاره را برداشت.
ستاره وقتی فرشته را دید، خندید. فرشته ستاره
را بوسید و گفت: «عزیز من! کجا بودی؟» و ستاره
فقط خندید و چیزی نگفت. فرشته آرام سرش را
نزدیکتر برد و گفت: «حالا به آسمان بر میگردیم،
روی لحاف نرم شب! کنار بقیۀ ستارهها»، و بعد
ستاره کوچولو را با خودش به آسمان برد و با یک
نخ محکم به لحاف شب دوخت. آن شب فقط ستاره
کوچولو حرف زد و قصۀ کلاغ و گربه و ماهی و دخترک
را برای دیگران تعریف کرد.
هنوز هم گاهی اوقات نخ دوخت و دوز فرشتهای
پاره میشود و یک ستاره بر زمین میافتد. خدا کند
فرشتهها آنها را خیلی زود پیدا کنند، پیش از آن که
کم نور و خاموش بشود.
یا آن توپ قرمز خال خالی. تو هم
ستارۀ من باش!»
ستاره کوچولو نگاهی به دور و برش
کرد. اینجا از زیرزمین خیلی قشنگتر بود. دخترک
هم خیلی مهربان بود و او را به یاد فرشتهها
میانداخت. ستاره گفت: «قبول! من ستارۀ تو
میشوم».
دخترک خوشحال شد. دستهایش را به هم زد
و مثل پروانهها دور اتاق چرخید. ستاره پیش دخترک
ماند، مثل خرس پشمالو و توپ خال خالی.
دخترک شبها ستاره را بغل میکرد؛ با او حرف
میزد و حرف میزد تا به خواب میرفت. آن وقت
ستاره از پنجره به آسمان نگاه میکرد و به یاد
فرشتهها و لحاف نرم سرمهای میافتاد. دلش برای
آسمان تنگ شده بود. برای ستارههای نقرهای و
خندههای فرشتههای کوچولو. وقتی ستاره غمگین
بود، کم نورتر میشد. ستاره با خودش گفت:
«فرشتهها مرا فراموش کردهاند. اگر اینجا بمانم
تاریک و خاموش میشوم.»
ستاره دلش میخواست به آسمان برگردد و
صدای خندههای فرشتهها را بشنود. دلش
میخواست کنار بقیۀ ستارهها روی لحاف نرم شب
بنشیند.
اما فرشتهها او را فراموش نکرده بودند. فرشتۀ
کوچولویی که او را گم کرده بود؛ هر شب به دنبالش
میگشت؛ اما نمیتوانست ستاره را پیدا کند. یک
شب ستاره با خودش گفت: «اگر هر روز کم نورتر
بشوم، دیگر هیچ وقت نمیتوانم به آسمان برگردم.»
پس تصمیم گرفت بدرخشد، روشن روشن. به
ستارهها فکر کرد، به آسمان، به فرشتهها و نورانی
شد. درخشید و درخشید، آن قدر که نورش از
زمین تا آسمان رفت و فرشتهها او را دیدند.
فرشتهای که نخ دوخت و دوزش پاره
شده بود، با خوشحالی گفت: «خدایا!
بالاخره پیدایش کردم!» و برای
برگرداندن ستاره به زمین آمد. دخترک ستاره را بغل کرده بود و در خواب
[[page 7]]
انتهای پیام /*