
یک روزی که شب بود و این بابایی هنوز نیامده بود خانه، مامانی رفته بود
توی اتاق و داشت با تلفن حرف میزد. به من و محمد حسین هم شیر داده
بود، پوشکمان را هم عوض کرده بود که دیگر صدایمان در نیاید.
محمد حسین جغجغه را برداشته بود و هی تکان میداد و هی میکرد توی
دهنش که مزهاش را بفهمد. من هم میخواستم آن را بکنم توی دهنم؛ ولی
این محمد حسین آن را به من نمیداد. من هم میخواستم با یک چیزی بازی
کنم. با یک چیزی که مزۀ خوب داشته باشد. مامانی یک ماشین گذاشته بود
پیش من. ماشین همان چیزی است که آن روزی که من و محمد حسین آن
را دیدیم، فکر کردیم موش است؛ ولی من دوست نداشتم با ماشین بازی کنم.
ماشین صدا نمیداد که. مامانی یک چیزهای دیگری هم ریخته بود پیش ما.
من حالا دیگر یک کم آدم بزرگ شده بودم و میتوانستم با دست خودم یک
چیزی را بردارم. محمد حسین هم همین طور. من روی دستم غلتیدم تا یک
چیز خوب پیدا کنم که دلِ این محمد حسین بسوزد. یکدفعه یک چیز خوب
پیدا کردم. یک اسباب بازی خوب بود. نه، من پیدایش نکردم، آن چیز مرا پیدا
کرد آن چیز خودش داشت راه میآمد. هم با دستهایش راه میرفت، هم با
پاهایش. مثل نی نی آن خانمی که دوست مامانی بود، آمد خانهمان. نی نی او
هم با دست و پاهایش راه میرفت، ولی این چیز خیلی کوچولو بود؛ از آن موقعی
که من و محمد حسین هم دنیا آمدیم کوچولوتر. از جغجغه کوچکتر بود، از
پستانکمان هم کوچکتر بود. اندازۀ یک انگشت من بود؛
ولی بلد بود راه برود. کچل کچل هم بود. مثل همان
داستانهای
یک قل، دوقل
طاهره ابید
مزۀ خارخاری
[[page 12]]
انتهای پیام /*