
موقعی که محمد حسین به دنیا آمد. فقط دو تا نخ مو داشت که بلند بودند و
هی بالا و پایین میرفتند. دو تا چشمش هم سیاه سیاه بود. اولش
من میخواستم خودم تنهایی با او بازی کنم. او هم میخواست با من
بازی کند. وقتی آمد نزدیکتر، یک کمی ترسیدم، آخر دست و پاهایش
خارخاری بود. گفتم: «محمد حسین، به این نگاه کن.»
محمد حسین سرش را برگرداند و آن را دید. یک کمی نگاهش کرد
و بعد گفت: «چه نازه! اون برای منه.»
بعد هی مشتش را باز و بسته کرد تا آن را بگیرد؛ ولی دستش
نمیرسید. من گفتم: «میخوای چه کار کنی؟ اون مال منه.»
محمد حسین گفت: «حالا اول بِدِش من، ببینم این
خارخاری چه مزهای می ده. بعد بهت میدم.»
گفتم: «اِه... هی خیلی زرنگی! من،
خودم میخوام بکنم تو دهنم. تو میخوای
تفیاش کنی؟»
بعد من خواستم بگیرمش، زودتر از
محمدحسین، محمدحسین هم می خواست زودتر بگیردش.
ما دیگر میخواست دعوایمان بشود که مامانی آمد تو و گفت:
«قربون بچههای گلم برم، که از همۀ بچه ها خوشگل...»
بعد یکدفعه چشمش افتاد به آن چیز و یک جوری جیغ زد که
دستهای من و محمدحسین پرید بالا و همه بدنمان لرزید و زدیم زیر
گریه.
[[page 13]]
انتهای پیام /*