
برای چهار جفت کفش چرم خرید. شب دوباره کارها را برش زد و مانند قبل
روی میز گذاشت و صبح روز بعد آنها را کامل و تمام شده دید و به همین ترتیب
چند روز گذشت. از چرمهایی که بعدازظهر برش داده میشد تا طلوع و سپیده
صبح کفشهای زیبا آماده میشد. با این شرایط مرد خوب و مهربان دوباره در
کارش پیشرفت کرد و موفق شد.
بعدازظهر یک روز سرد زمستانی، زمانی که او و همسرش کنار آتش نشسته
بودند و با یکدیگر حرف میزدند، پیرمرد به همسرش گفت: «دوست دارم
موضوع را بفهمم. امشب بیدار میمانم تا بدانم که چه کسی میآید و کارهای
مرا انجام میدهد». همسرش هم موافق این فکر بود. بنابراین آنها
چراغ را خاموش کردند و خود را در گوشهای از اتاق پشت
یک پرده پنهان کردند. آنها از آنجا به خوبی میتوانستند
همه چیز را ببینند. همین که نیمه شب شد،
دو کوتوله که لباس کمی به تن داشتند،
آمدند و پشت میز کفاش نشستند و
مشغول کار شدند. آنها با انگشتان
کوچک خود شروع کردند به ضربه زدن. دوختند و دوختند و دوختند. کفاش
حیرت زده و با چشمانی متعجب به آنها نگاه میکرد. بعد از این که کار کاملاً
تمام شد و کفشها آماده روی میز قرار گرفت، آنها رفتند.
روز بعد همسر پیرمرد به او گفت که این دو کوتوله کوچک ما را ثروتمند
کردند و ما باید سپاسگزار آنها باشیم. باید کاری کنیم که آنها خوشحال و
راضی باشند. زن کمی فکر کرد و گفت: «در این هوای سرد آنها به اندازه کافی
لباس نداشتند که جلوی سرما را بگیرد. من پیشنهاد میکنم که برای هر یک
از آنها یک پیراهن، یک کت و یک جلیقه تهیه کنیم. آیا میتوانی برای هر یک
از آنها یک جفت کفش کوچک هم درست کنی؟»
این فکر، پیرمرد کفاش را خوشحال کرد و هر دو مشغول کار شدند. تا
غروب همه چیز آماده شد. لباسها و کفشهای آنها را روی میز گذاشتند و
خودشان را پشت پرده پنهان کردند که ببینند کوتوله ها چکار میکنند.
کوتولهها آمدند و وقتی به جای چرم های بریده شده، لباسهایی را که
روی میز قرار داشت دیدند، خندیدند و شادی کردند. سپس لباسها را در
یک چشم به هم زدن پوشیدند و شروع کردند به رقصیدن و شادی و
جست و خیز و با همین حالت بیرون رفتند و پیرمرد کفاش دیگر هیچ وقت آنها
را ندید. پیرمرد و همسرش سالهای سال به خوبی و خوشی زندگی کردند. آنها
شبها چرمها را میبریدند و صبح زود مشغول دوختن کفشها میشدند.
[[page 25]]
انتهای پیام /*