مجله کودک 22 صفحه 30

کد : 108028 | تاریخ : 02/12/1380

سخت ترین امتحان باد در میان موهای بلند و سپید ابراهیم می­پیچید و بی­پروا آن را آشفته می­کرد؛ اما غوغایی که در دل ابراهیم بود، سراسر وجودش را آشفته کرده بود. اسماعیل از دور، پدر را می­دید که غمگین است. از همان لحظه که پدر پریشان از خواب برخاست و به سوی بیابان رفت، اسماعیل لحظه­ای از او غافل نشد. بارها او را در حال نیایش و سکوت دیده بود؛ اما این بار سنگینی غمی را می­دید که شانه­های پدر را خمیده کرده بود. اسماعیل هجده ساله بود. جوانی زیبا، دانا و مهربان. آهسته به سوی تپه­ای رفت که ابراهیم ساعتها بود روی آن نشسته بود. وقتی نزدیک پدر رسید، دستش را بر شانه لرزان او گذاشت. ابراهیم بی آن که روی برگرداند، دست پسر را گرفت و بوسید؛ چشمانش را بست و گفت: «می­دانی که خواب پیامبران رویا و خیال نیست.» اسماعیل پاسخ داد: «می­دانم پدر.» ابراهیم لحظه­ای سکوت کرد. اسماعیل داغی اشک پدر را بر دست خود احساس کرد. ابراهیم گفت: «در خواب فرمان یافتم که تو را، عزیزترینم را در پیشگاه خدا قربانی کنم. چگونه از فرمان پروردگار سر بپیچم؛ یا چطور از تو دل بکنم؟». اسماعیل کنار پدر نشست. دست پیر و لرزان او را به دست گرفت و گفت: «می­گویی فرمان خدا، پس تردید مکن.

[[page 30]]

انتهای پیام /*