مجله کودک 23 صفحه 6

کد : 108040 | تاریخ : 09/12/1380

اُ-آر-اِس خیلی بد مزه اس.» مامانی گفت: «اسهالش بدجوره، حسابی ضعیفش می­کنه،تا دندونش در بیاد، بچه­ام چند کیلو وزن کم کرده.» بابایی گفت: «چرا این قدر گریه می­کنه؟» مامانی گفت: «لثه­اش می­خاره، اذیتش می­کنه.» محمد حسین یا بغل بابایی بود یا مامانی.من هم می­خواستم بروم بغل آنها. من هم باید مثل محمد حسین می­شدم. برای همین هی اووه اووه کردم و هی تف کردم؛ ولی چند بار که تف کردم، دهنم خشک شد و دیگر تف نداشتم. هی زور زدم تا اسهال بگیرم، آن قدر زور زدم که شکمم می­خواست بترکد؛ ولی اسهالم هم نیامد. بابایی آمد بغلم کرد و گفت: «وروجک، الکی گریه می­کنی؟تو که اشکت در نمی­آد.» محمد حسین بهتر از من بلد بود کلک بزند. آن قدر زور زدم و گریه کردم که خسته شدم. خوابم گرفت. می­خواستم بخوابم، اما این بابایی نمی­گذاشت. هی اذیت می­کرد. این بابایی اصلاً نی­نی­داری بلد نبود. نمی­دانست که وقتی یک نی­نی خواب دارد، نباید اذیتش کند. هی مرا قلقلک می­داد و می­گفت: «بخند.» من هم زدم زیر گریه. مامانی گفت: «ولش کن خوابش می­آد، مگه نمی­بینی هی خمیازه می­کشه.» وقتی خوابم می­آمد، دهنم حسابی باز می­شد و یک نفس بزرگ از دهنم می­آمد بیرون، بعد بابایی مرا گذاشت روی پایش و من زود خوابیدم. فردای آن روز وقتی بیدار شدم، دیدم که محمد حسین گریه نمی­کند، مامانی آمد پیش ما و من و محمد حسین را بوس کرد. مامانی به محمدحسین گفت: «چیه؟امروزآرومی.» بعد انگشتش را کرد توی دهن محمد حسین. محمد حسین

[[page 6]]

انتهای پیام /*