
اُ-آر-اِس خیلی بد مزه اس.»
مامانی گفت: «اسهالش بدجوره، حسابی ضعیفش
میکنه،تا دندونش در بیاد، بچهام چند کیلو وزن کم کرده.»
بابایی گفت: «چرا این قدر گریه
میکنه؟»
مامانی گفت: «لثهاش میخاره،
اذیتش میکنه.»
محمد حسین یا بغل بابایی بود یا مامانی.من هم
میخواستم بروم بغل آنها. من هم باید مثل محمد حسین
میشدم. برای همین هی اووه اووه کردم و هی تف کردم؛
ولی چند بار که تف کردم، دهنم خشک شد و دیگر تف
نداشتم. هی زور زدم تا اسهال
بگیرم، آن قدر زور زدم که
شکمم میخواست بترکد؛ ولی
اسهالم هم نیامد. بابایی آمد
بغلم کرد و گفت: «وروجک،
الکی گریه میکنی؟تو که
اشکت در نمیآد.»
محمد حسین بهتر از من بلد بود کلک بزند.
آن قدر زور زدم و گریه کردم که خسته شدم.
خوابم گرفت. میخواستم بخوابم، اما این بابایی
نمیگذاشت. هی اذیت میکرد. این بابایی اصلاً
نینیداری بلد نبود. نمیدانست که وقتی
یک نینی خواب دارد، نباید اذیتش کند.
هی مرا قلقلک میداد و میگفت: «بخند.»
من هم زدم زیر گریه. مامانی گفت: «ولش
کن خوابش میآد، مگه نمیبینی هی خمیازه
میکشه.» وقتی خوابم میآمد، دهنم حسابی باز
میشد و یک نفس بزرگ از دهنم میآمد بیرون،
بعد بابایی مرا گذاشت روی پایش و من زود
خوابیدم.
فردای آن روز وقتی بیدار شدم،
دیدم که محمد حسین گریه
نمیکند، مامانی آمد پیش
ما و من و محمد حسین را
بوس کرد. مامانی به محمدحسین
گفت: «چیه؟امروزآرومی.»
بعد انگشتش را کرد توی
دهن محمد حسین. محمد حسین
[[page 6]]
انتهای پیام /*