
دید. تازه فهمید چه بلایی سر قصهاش
آمده، مشتش را کوبید روی میز.
مرغ مینا روی ورق از خودش اثری به
جا گذاشته بود.
آقای نویسنده بلند شد و نگاهی
به دور و بر اتاق انداخت تا مرغ مینا را
پیدا کند. مرغ مینا را دید که به او
زلزده است و گاهی نوکش را با قفسه
کتاب پاک میکند. آقای نویسنده
دست بلند کرد تا او را بگیرد. مرغ مینا
جیغ کشید و بال بال زد و گوشه دیوار
رفت. آقای نویسنده داد کشید:
«مرغ احمق! قصه مرا میخوری، روی
کاغذها هم خرابکاری میکنی؟»
مرغ مینا آقای نویسنده را
گربه سیاه دید که ناخنهای تیزش را
به او نشان میدهد و زبانش را دور
دهانش میکشد.
آقای نویسنده با عصبانیت گفت:
«وای به حالت اگر بگیرمت، اصلاً تو
به چه درد میخوری؟ یک سال است
که دارم جان میکنم تا یک کلمه به
تو حرف زدن یاد بدهم، یاد نگرفتی
که نگرفتی. اصلاًباید تو را توی
قفس میانداختم. باید بیندازمت
جلو همان گربه سیاه. اصلاًدیگر
از دستت خسته شدهام. میبرم و
میفروشمت، آره میفروشمت.
آقای نویسنده صندلی را زیر پایش
گذاشت واز آن بالا رفت تا مرغ مینا
را بگیرد. مرغ مینا حسابی ترسیده
بود. چینهدان باد کردهاش کمی
کوچک شده بود. کلمهها داشتند هضم
میشدند. حیف که آقای نویسنده
نگذاشته بود او حسابی از خوردن قصه
لذت ببرد.آقای نویسنده دستش را
به طرف مرغ مینا دراز کرد و او را
گرفت.
مرغ مینا نمیدانست چکار کند.
جیغ کشید.آقای نویسنده با حرص او
را تکان داد و فریاد کشید: «مرغ
احمق!»
مرغ مینا حالش داشت بد میشد.
انگار میخواست کلمهها را بالا بیاورد.
یکدفعه جیغ کشید و گفت:
«مرغ احمق! مرغ احمق!».
[[page 11]]
انتهای پیام /*