
پسری با
دو سایه
نویسنده: مارگریت ماهی
مترجم: پرستور پورحسینی
روزی بود و روزگاری. پسر کوچکی بود که خیلی
مراقب سایۀ خودش بود. او پسر تمیز و مرتبی بود و از تمام
وسایلش به همین شکل مراقبت میکرد؛ ولی مراقبت
کردن از سایهاش عجیب بود؛ چون به نظر پسرک، فقط
سایهاش بود که او تمام عمرش را با آن میگذراند. پسر
کوچولو همیشه همه چیز را طوری مرتب و مظم میکرد
که سایهاش در تاریکی قرار نگیرد و سعی میکرد جای
تمیزی برای آن پیدا کند. خلاصه او طوری مواظب سایهاش
بود که همه متوجه میشدند. یک روز وقتی که داشت از
مدرسه به خانه برمیگشت، زن جادوگری سوار بر جارویش
سر راه او قرار گرفت و با خندۀ زشتی که بینی دراز او را
درازتر نشان میداد،گفت: «من داشتم تو را نگاه میکردم،
دوست دارم بدانم که تو چرا این قدر مراقب سایهات
هستی؟» پسرک در حالی که سعی میکرد بر ترس خودش،
غلبه کند،گفت: «چون...چون آن تنها چیزی است که
در تمام عمرم با من است.»
جادوگر سرش را تکان داد و گفت: «خوب است...
خوب است. اتفاقاً من دنبال کسی میگشتم که وقتی به
مسافرت میروم، از سایهام مواظبت کند. دوست ندارم این
سایۀ پیر و لاغر و استخوانی را همه جا به دنبال خودم
بکشانم. خودت میدانی که سایهها چه دردسرهایی ایجاد
میکنند. حالا بگو ببینم میتوانی چند روزی از سایۀ من
مراقبت کنی؟» پسرک کمی فکر کرد و با شک و دودلی
گفت: «بله، من این کار را میکنم.» جادوگر با خوشحالی
گفت: «خیلی از تو متشکرم. من میخواهم یکی دو هفتهای
تنها و راحت باشم، در ضمن نمیخواهم سایهام هم تنها
بماند و حالا با خیال راحت آن را به تو میسپارم.»
پسرک که اصلاً دلش نمیخواست، با یک جادوگر
زشت جر و بحث کند، خیلی با عجله گفت: «بسیار خوب،
اما به این شرط که زود بر گردی.»
جادوگر پیر خیلی خوشحال شد و با خندۀ شیطانیاش
[[page 24]]
انتهای پیام /*