مثل همیشه یکی بود و یکی نبود. زیر گنبد کبود، دهی
بودکه ارباب زورگویی داشت. در این ده مرد جوانی هم زندگی
میکرد که خنده از لبش دور نمیشد و آن قدر خوش وخرم
بود که مردم ده فکر میکردند چون عقلش کم است، اینقدر
خوش و خرم است. به همین دلیل کسی با او دوست نمیشد
و او تنها با چوپان ده دوست بود و گاهی همراه او به صحرا
میرفت.
ارباب ده هر سال 9 گوسفند لاغر به چوپان میداد و آخر
سال هر نُه گوسفند را که چاق و چله شده بودند، پس میگرفت
و مزد کمی به چوپان میداد.
هشتتا باشه خه!
سوسن طاقدیس
[[page 5]]
انتهای پیام /*